پروفایل اشتراکی lifebeautyandsorrow

کتاب اموزش شکع ی لی لی درون غربت | Things To Live For | لی لی درون غربت | Things To Live For | انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For | انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For | انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For | لی لی درون غربت | Things To Live For | لی لی درون غربت | Things To Live For | آهنگهاي مورد علاقه | Things To Live For | دلنوشته ها | Things To Live For | صفحهٔ 6 | انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For | صفحهٔ 4 |

کتاب اموزش شکع ی

لی لی درون غربت | Things To Live For

امروز کـه درس بخونم به منظور مدتی تعطیلش مـیکنم . کتاب اموزش شکع ی بهار منم شروع مـیشـه . کتاب اموزش شکع ی فردا ری/حان مـیاد و حداقل به منظور یـه هفته ای قراره بریم گشت و گذار . امروز فقط حتما سر و ته این کتاب فمـیسنیمو جمع کنم و چند جور غذا بپزم . یکمـی بـه سر و وضعم برسم و خونـه رو هم مرتب کنم  . خسته شدم از بس نشستم درس خوندم . خوب شد اومد این … 

یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه !  🙂

+ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 2c0mment
آخرین دانـه های قندی کـه پدرم شکسته گذاشته ام اینجا با چای بخورم . نگاهشان مـیکنم دستهای بابا جانم را مـیبینم . 

صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .

مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .

خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂

+ شنبه سی ام اردیبهشت 1391| 22:7|لی لی| | 3c0mment

فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .

داشتم  گریـه مـیکردم . گفت : کتاب اموزش شکع ی تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها  تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .

هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .

اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، کتاب اموزش شکع ی بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .

کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !

خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !

+ جمعه بیست و نـهم اردیبهشت 1391| 14:35|لی لی| | 4c0mment

دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .

خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !

اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل  بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن  و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂

ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !

+ پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1391| 11:51|لی لی| | 4c0mment

صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود .  یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !

امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه  عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!

من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا  ببینید

به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood  و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .

+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 13:3|لی لی| | 4c0mment
 
+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 2:34|لی لی| | 4c0mment

تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .

خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .

خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره  . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟

باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .

خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .

از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »

آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .

دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من

+ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391| 2:32|لی لی| | 10c0mment
 

فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟

+ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | 4c0mment
خوشحالم بخاطر وجود تو و تمام بودنت  

بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت

و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام

این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !

+ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1391| 12:46|لی لی| | 5c0mment

زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/  و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی

این بود زندگی من

+ جمعه بیست و دوم اردیبهشت 1391| 12:8|لی لی| | 4c0mment
یـادت باشـه 

غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی

که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی

یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦

+ پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1391| 21:12|لی لی| | 2c0mment
 

دوچرخه سواری درون هوای بهاری !

خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری

الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .

بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .

هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !

+ چهارشنبه بیستم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 6c0mment
 

هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .

سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .

بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم

امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن  س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !

یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 14:10|لی لی| | 5c0mment

 

خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .

اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .

من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم !  امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .

اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .

چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 0:31|لی لی| | 5c0mment

بعد هر فریـاد یـه سکوته

توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس

توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….

.

سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …

انور ساحل بازم یـه دریـای شور …

پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس

بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …

+ یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391| 1:36|لی لی| | 5c0mment
رفتم کتاب فیمـینیسم کـه باید به منظور یک درسم خلاصه اش کنم گرفتم . فقط که تا دوشنبه مـیشود دستم باشد یعنی فرصت خیلی کمـی دارم ولی حوصله ام نمـیاید بخوانمش . با اینکه موضوعش خیلی جالب هم هست . از وقتی برگشته ام از کتابخانـه ی کالونیـا کتاب فارسی جنس ضعیف ارویـانا فالاچی خواندم و بعد هی آهنگ گوش کردم بعد هی اخبار خواندم و سعی کردم همـه کاری کنم جز اینکه بخواهم این کتاب را شورع کنم  . الان هم تصمـیم گرفته ام یک فیلم ببینم خب دیگر روز ما بسر رسید کتاب هم بـه همان جای نداشته مان !  

امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !

دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !

+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 22:3|لی لی| | 2c0mment
مـیدونین من الان چند که تا پرده زدم و بازم اتاق خیلی روشنـه ؟ اون پرده ی سیـاه کلفت دو لایـه و اون پرده ی صورتی با هم پشت هستن و یک لایـه بزرگ پرده ی سفید هم جلوش هست … مـهار نمـیشـه این افتاب ! الان مـیخوام برم یک لایـه صورتی دیگه کـه دارم اضافه کنم … الان حاضرم هر چی ملافه دارم از پنجره اویزون کنم :دی  
+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 12:14|لی لی| | 2c0mment
اسممو واقعا گذاشتن سرایدار … دیگه رسمن خودمم دارم احساسش مـیکنم . هر کی مـیخواد از ساختمون بره من مشدی لی لی براش چایی مـیبرم توی اسباب کشی کمکش مـیکنم … بعد هری یـه سری چیزی بدرد بخور کـه لازم نداره بهم مـیده مثل یـه بسته مداد (اینجا خیلی بکار مـیاد ) ماژیک شبرنگ .لاک غلط گیر .ملافه ی نو . دفتر و پاکتای بزرگ نامـه فولدر و حتی سنجاق قفلی و … تازه از همـه بدتر …من کـه حوصله ندارم ایمـیل ب بیـان فریزرو تمـیز کنن …خودم رفتم تمـیزش کردم … دیگه چی کم دارم ؟ تازه نماینده ی ای دور از دانشگاه هم هستم . هر جلسه ای کـه مـیرم براشون نوت مـینویسم کـه بعدا بهشون توضیح بدم . سوتا و نورا و اما …. ریحانـه هم هست . 

از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .

سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .

دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن

من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .

از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !

برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !

+ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت 1391| 14:11|لی لی| | 3c0mment

گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود  …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !

پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه

+ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 5c0mment

من واقعا متاسفم …

به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز  هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .

این مطلب خواندنش مـیارزد 

در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست . 

پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉

پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 21:18|لی لی| | 5c0mment

حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .

دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …

دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 11:8|لی لی| | 4c0mment
بالاخره کمـی وقت داشته ام فقط و فقط به منظور خودم . کـه بی نـهایت فکر کنم و مال خود خودم باشم . من اندوه بزرگی را دوش مـیکشم . اندوهی کـه هر لحظه مـیتواند مرا پرت کند قعر دره . من درونم یک جسد پلاسیده ی مرده هست . درون من تکه پاره هست . هیچ چیزی نیست ان ته های قلبم . تمام شوق ها و امـیدها و ارزوها انگار خشک شده اند و ریخته اند . هیچی ان تو نیست . هیچ حسی . هیچ غمـی و هیچ شادی ای . تمام رفتارهای من یک نمایش هست . یک نمایش بزرگ و طولانی . من همش دارم نقش بازی مـیکنم . نقش ادم پر انگیزه . نقش ادم سرحال . فعال . زندگی یک بازی ست . همـه داریم نقش بازی مـیکنیم . همـه شکست داشته ایم و قلبمان شکسته و فرو ریخته . من یکی از انـهایی هستم کـه همـه چیزش درون طول چندین سال فرور یخته و چیزی نمانده . یک مجسمـه مانده کـه بازی مـیکند . مجبور هست کـه بازی کند که تا وقتی کـه جان دارد . تازه کمـی قواعد بازی را یـاد گرفته و سعی مـیکند حداقل از بازی ش لذت ببرد . من بازیگر خوبی هستم …همـیشـه دارم بازی مـیکنم … تمام زندگی من چیزی کـه در خور درون خاطر ماندن باشد فقط همان یک ماه و اندی سر جمع از تمام ان سه چهار روزهای طلایی ست . تمام عمرم مدیونشان خواهم بود کـه بودند به منظور اینکه زندگی مرا روشن کنند . فقط ان زمان بوده کـه خوب محض بوده . من همش دارم با ان خاطره ها زندگی مـیکنم . من هنوز هم مـیایم از گردن تو اویزان مـیشوم و خودم را لوس مـیکنم . از خوشحالی دور خانـه ات مـیچرخم و مـیم . مـیایم گردنت را بو مـیکشم …بو مـیکشم …بو مـیکشم … من دارم هنوز هم توی همان روزهای رویـایی ام زندگی مـیکنم . حس های فراموش نشدنی . همـیشـه پایین پله ها کـه بودم مـیترسیدم وسط راه پله سکته کنم و به دیدن صورت تو نرسم . من همان روزهای قشنگ و کامل زندگیم را مدیون تو ام . دیگر هیچوقت آن طور واقعی شاد نخواهم بود . بقیـه ی داستان همـیشـه غباری از اندوه رویش هست و من همـیشـه نقش بازی مـیکنم کـه همـه چیز خیلی خوب هست . یعنی ازم انتظار مـیرود و نمـیتواند بهتر باشد …ولی درون من چیزی تمام شده . قفسه ی ام خالی هست . من خالی ام …یک خالی با نقاب و یک ماه خاطره . مـیشود همـینطوری مرد و راحت شد . من اما قرار هست زنده بمانم انگار فعلن و بازی کنم بازی کنم و انگار نـه انگار کـه من چقدر خسته ام . ازم انتظار بازی هست …باید بدوم …کسی نمـیداند چه شده .ی نمـیداند چه بر سر من زندگی من و تمام ان چیزی کـه من هستم آمد . من چطور تکه تکه شده ام و هر تکه ام جایی درون زمان له شده افتاده جا مانده …. هیچ چیزی دیگر ارزشی ندارد …هیچ چیز …مطلقا هیچ چیز …حین بازی ارزش ادمـها و چیزها را فقط قواعد بازی تعیین مـیکند …مرا کـه دیده ای …مثل مجسمـه ام اگر بازی نباشد …منجمد و ثابت و خالی …تمام دارایی من همان رنگی هست که تو بـه زندگی من پاشیدی …و من همـیشـه با همان نجات پیدا مـیکنم …من وسط بازی گاهی یـاد تو مـیافتم و مـیروم توی ان فضا … همـیشـه سر مـیز نـهار با همکلاسی ها … توی راه …توی فروشگاه … وسط درس خواندن …وسط یک مکالمـه ی مـهم با استاد … یکهو چیزی از تو جرقه مـیزند …یـا توی رستوران پسری را مـیبینم کـه شمایل تو را دارد …شیدا مـیروم خیره نگاهش مـیکنم … نـه هیچچشمان و لبهای تو و شانـه های تو را ندارد … تو تنـها رنگ خوشرنگ زندگی من …. 
+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | c0mment one

واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن

این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 22:13|لی لی| | 4c0mment

رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش  بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….

بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو  و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 3:24|لی لی| | 2c0mment
من گفتم کـه حالم خوش نیست . خب الانم دارم عکسای جدید خانواده مو مـیبینم و ریز ریز واسه خودم اشک مـیریزم . اصلا امروز یـه جوری بود . نمـیدونم چجوری . شاید بخاطر گندایی کـه دیشب زدم . دیشب آخه رفتم پاتک زدم از اساس فاتحه ی یـه نفرو خوندم . کارم بـه نظر خودم توجیـه داشت . من اصلا عاشق و کشته مرده نخواستم و وقتی من حس عاطفی بـه هیچکی ندارم …وقتی دلم هنوز جایی گیره …اصلا برام قابل تحمل نیست این اداهای عاشقی …خب منم رفتم مستقیم اب پاکی ریختم تو دستش … امروز اما ون اومد و بهم دری وری گفت . گفت این سیستم تو عادی نیست تو بعد کی مـیخوای وارد یـه رابطه ی عاطفی بشی . من گفتم خب نمـیشـه از هیچکی خوشم نمـیاد . گفت خب حتما خودت بسازی . گفتم خب من ساختم قبلا . اونم گفت باش بعد تا صبح دولتت بدمد !  

سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون  از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka  و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم

بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …

توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦

فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو  دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم

فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …

در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …

برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …

+ پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1391| 1:16|لی لی| | 6c0mment
چیزی ناراحتم کرده . یک چیزی توی ذهنم . شاید بخاطر اینـهمـه فیلم ایرانیـه کـه این روزا دیدم . اغلب فیلمـها مربوط بـه مسایل زنان بوده یـا مشکلات اجتماعی . درد بوده رنج بوده روحم درد گرفته . لازم بوده ببینم و بعد با دوستم مـهر/نوش راجع بهش صحبت کنیم . حتما توی جو قرار بگیریم که تا بتونیم خوب تحلیل کنیم . کـه هدفهامون و آرمانـهامونو مرور کنیم و بدونیم مـیخوایم چیکار کنیم . زندگی خودمونو روشن کنیم کـه الان کجا هستیم و مـیخوایم بـه کجا برسیم . فیلم همسرایـان و «ده » از کیـارستمـی دیدم و خیلی دوستشو داشتم . فیلم معرکه ی طلای سرخ پناهی رو دیدم و در واقع روانی شدم . شبش خواب دیدم من و بابام با هم سه نفر و کشتیم و تیکه تیکه کردیم …یـا خدا ! فیلمش عجیبه .. عالیـه عالی ! فیلم فانتزی » زنـها شگفت انگیزند » دیدم و هی حرص خوردم . » ورود آقایون ممنوع » واقعا مفرح بود . «زنان بدون مردان » دردناک ولی نـه چندان قوی . «تهران من حراج » خوشم نیومد . «نیمـه ی پنـهان » به منظور چندمـین بار و عمـیق عمـیق عمـیق . «سکوت » به منظور چندمـین بار و لذت بخش .  

الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .

چند که تا فیلم  هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه  مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم

+ چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391| 13:53|لی لی| | c0mment one
نق نقوی افسرده ی خل و چل هیچی ندون گیج واگیج ترم پیش  

راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه

یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا

خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many  از ایران هستن

به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟

به زودی معلوم مـیشـه 🙂

+ دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391| 23:30|لی لی| | 6c0mment

روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم  و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!

اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….

مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !

+ شنبه دوم اردیبهشت 1391| 23:3|لی لی| | 3c0mment

امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .

من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …

من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….

خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….

دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !

خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …

این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …

همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!

یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….

مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….

بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟

کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….

+ جمعه یکم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 9c0mment




[لی لی درون غربت | Things To Live For کتاب اموزش شکع ی]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Thu, 07 Jun 2018 03:02:00 +0000



لری گلوم میبرن چاره ندارم

لی لی درون غربت | Things To Live For

امروز کـه درس بخونم به منظور مدتی تعطیلش مـیکنم . لری گلوم میبرن چاره ندارم بهار منم شروع مـیشـه . لری گلوم میبرن چاره ندارم فردا ری/حان مـیاد و حداقل به منظور یـه هفته ای قراره بریم گشت و گذار . امروز فقط حتما سر و ته این کتاب فمـیسنیمو جمع کنم و چند جور غذا بپزم . یکمـی بـه سر و وضعم برسم و خونـه رو هم مرتب کنم  . خسته شدم از بس نشستم درس خوندم . خوب شد اومد این … 

یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه !  🙂

+ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 2c0mment
آخرین دانـه های قندی کـه پدرم شکسته گذاشته ام اینجا با چای بخورم . نگاهشان مـیکنم دستهای بابا جانم را مـیبینم . 

صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .

مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .

خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂

+ شنبه سی ام اردیبهشت 1391| 22:7|لی لی| | 3c0mment

فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .

داشتم  گریـه مـیکردم . گفت : لری گلوم میبرن چاره ندارم تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها  تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .

هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .

اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، لری گلوم میبرن چاره ندارم بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .

کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !

خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !

+ جمعه بیست و نـهم اردیبهشت 1391| 14:35|لی لی| | 4c0mment

دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .

خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !

اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل  بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن  و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂

ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !

+ پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1391| 11:51|لی لی| | 4c0mment

صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود .  یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !

امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه  عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!

من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا  ببینید

به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood  و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .

+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 13:3|لی لی| | 4c0mment
 
+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 2:34|لی لی| | 4c0mment

تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .

خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .

خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره  . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟

باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .

خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .

از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »

آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .

دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من

+ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391| 2:32|لی لی| | 10c0mment
 

فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟

+ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | 4c0mment
خوشحالم بخاطر وجود تو و تمام بودنت  

بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت

و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام

این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !

+ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1391| 12:46|لی لی| | 5c0mment

زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/  و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی

این بود زندگی من

+ جمعه بیست و دوم اردیبهشت 1391| 12:8|لی لی| | 4c0mment
یـادت باشـه 

غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی

که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی

یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦

+ پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1391| 21:12|لی لی| | 2c0mment
 

دوچرخه سواری درون هوای بهاری !

خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری

الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .

بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .

هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !

+ چهارشنبه بیستم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 6c0mment
 

هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .

سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .

بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم

امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن  س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !

یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 14:10|لی لی| | 5c0mment

 

خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .

اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .

من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم !  امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .

اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .

چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 0:31|لی لی| | 5c0mment

بعد هر فریـاد یـه سکوته

توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس

توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….

.

سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …

انور ساحل بازم یـه دریـای شور …

پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس

بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …

+ یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391| 1:36|لی لی| | 5c0mment
رفتم کتاب فیمـینیسم کـه باید به منظور یک درسم خلاصه اش کنم گرفتم . فقط که تا دوشنبه مـیشود دستم باشد یعنی فرصت خیلی کمـی دارم ولی حوصله ام نمـیاید بخوانمش . با اینکه موضوعش خیلی جالب هم هست . از وقتی برگشته ام از کتابخانـه ی کالونیـا کتاب فارسی جنس ضعیف ارویـانا فالاچی خواندم و بعد هی آهنگ گوش کردم بعد هی اخبار خواندم و سعی کردم همـه کاری کنم جز اینکه بخواهم این کتاب را شورع کنم  . الان هم تصمـیم گرفته ام یک فیلم ببینم خب دیگر روز ما بسر رسید کتاب هم بـه همان جای نداشته مان !  

امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !

دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !

+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 22:3|لی لی| | 2c0mment
مـیدونین من الان چند که تا پرده زدم و بازم اتاق خیلی روشنـه ؟ اون پرده ی سیـاه کلفت دو لایـه و اون پرده ی صورتی با هم پشت هستن و یک لایـه بزرگ پرده ی سفید هم جلوش هست … مـهار نمـیشـه این افتاب ! الان مـیخوام برم یک لایـه صورتی دیگه کـه دارم اضافه کنم … الان حاضرم هر چی ملافه دارم از پنجره اویزون کنم :دی  
+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 12:14|لی لی| | 2c0mment
اسممو واقعا گذاشتن سرایدار … دیگه رسمن خودمم دارم احساسش مـیکنم . هر کی مـیخواد از ساختمون بره من مشدی لی لی براش چایی مـیبرم توی اسباب کشی کمکش مـیکنم … بعد هری یـه سری چیزی بدرد بخور کـه لازم نداره بهم مـیده مثل یـه بسته مداد (اینجا خیلی بکار مـیاد ) ماژیک شبرنگ .لاک غلط گیر .ملافه ی نو . دفتر و پاکتای بزرگ نامـه فولدر و حتی سنجاق قفلی و … تازه از همـه بدتر …من کـه حوصله ندارم ایمـیل ب بیـان فریزرو تمـیز کنن …خودم رفتم تمـیزش کردم … دیگه چی کم دارم ؟ تازه نماینده ی ای دور از دانشگاه هم هستم . هر جلسه ای کـه مـیرم براشون نوت مـینویسم کـه بعدا بهشون توضیح بدم . سوتا و نورا و اما …. ریحانـه هم هست . 

از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .

سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .

دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن

من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .

از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !

برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !

+ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت 1391| 14:11|لی لی| | 3c0mment

گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود  …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !

پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه

+ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 5c0mment

من واقعا متاسفم …

به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز  هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .

این مطلب خواندنش مـیارزد 

در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست . 

پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉

پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 21:18|لی لی| | 5c0mment

حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .

دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …

دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 11:8|لی لی| | 4c0mment
بالاخره کمـی وقت داشته ام فقط و فقط به منظور خودم . کـه بی نـهایت فکر کنم و مال خود خودم باشم . من اندوه بزرگی را دوش مـیکشم . اندوهی کـه هر لحظه مـیتواند مرا پرت کند قعر دره . من درونم یک جسد پلاسیده ی مرده هست . درون من تکه پاره هست . هیچ چیزی نیست ان ته های قلبم . تمام شوق ها و امـیدها و ارزوها انگار خشک شده اند و ریخته اند . هیچی ان تو نیست . هیچ حسی . هیچ غمـی و هیچ شادی ای . تمام رفتارهای من یک نمایش هست . یک نمایش بزرگ و طولانی . من همش دارم نقش بازی مـیکنم . نقش ادم پر انگیزه . نقش ادم سرحال . فعال . زندگی یک بازی ست . همـه داریم نقش بازی مـیکنیم . همـه شکست داشته ایم و قلبمان شکسته و فرو ریخته . من یکی از انـهایی هستم کـه همـه چیزش درون طول چندین سال فرور یخته و چیزی نمانده . یک مجسمـه مانده کـه بازی مـیکند . مجبور هست کـه بازی کند که تا وقتی کـه جان دارد . تازه کمـی قواعد بازی را یـاد گرفته و سعی مـیکند حداقل از بازی ش لذت ببرد . من بازیگر خوبی هستم …همـیشـه دارم بازی مـیکنم … تمام زندگی من چیزی کـه در خور درون خاطر ماندن باشد فقط همان یک ماه و اندی سر جمع از تمام ان سه چهار روزهای طلایی ست . تمام عمرم مدیونشان خواهم بود کـه بودند به منظور اینکه زندگی مرا روشن کنند . فقط ان زمان بوده کـه خوب محض بوده . من همش دارم با ان خاطره ها زندگی مـیکنم . من هنوز هم مـیایم از گردن تو اویزان مـیشوم و خودم را لوس مـیکنم . از خوشحالی دور خانـه ات مـیچرخم و مـیم . مـیایم گردنت را بو مـیکشم …بو مـیکشم …بو مـیکشم … من دارم هنوز هم توی همان روزهای رویـایی ام زندگی مـیکنم . حس های فراموش نشدنی . همـیشـه پایین پله ها کـه بودم مـیترسیدم وسط راه پله سکته کنم و به دیدن صورت تو نرسم . من همان روزهای قشنگ و کامل زندگیم را مدیون تو ام . دیگر هیچوقت آن طور واقعی شاد نخواهم بود . بقیـه ی داستان همـیشـه غباری از اندوه رویش هست و من همـیشـه نقش بازی مـیکنم کـه همـه چیز خیلی خوب هست . یعنی ازم انتظار مـیرود و نمـیتواند بهتر باشد …ولی درون من چیزی تمام شده . قفسه ی ام خالی هست . من خالی ام …یک خالی با نقاب و یک ماه خاطره . مـیشود همـینطوری مرد و راحت شد . من اما قرار هست زنده بمانم انگار فعلن و بازی کنم بازی کنم و انگار نـه انگار کـه من چقدر خسته ام . ازم انتظار بازی هست …باید بدوم …کسی نمـیداند چه شده .ی نمـیداند چه بر سر من زندگی من و تمام ان چیزی کـه من هستم آمد . من چطور تکه تکه شده ام و هر تکه ام جایی درون زمان له شده افتاده جا مانده …. هیچ چیزی دیگر ارزشی ندارد …هیچ چیز …مطلقا هیچ چیز …حین بازی ارزش ادمـها و چیزها را فقط قواعد بازی تعیین مـیکند …مرا کـه دیده ای …مثل مجسمـه ام اگر بازی نباشد …منجمد و ثابت و خالی …تمام دارایی من همان رنگی هست که تو بـه زندگی من پاشیدی …و من همـیشـه با همان نجات پیدا مـیکنم …من وسط بازی گاهی یـاد تو مـیافتم و مـیروم توی ان فضا … همـیشـه سر مـیز نـهار با همکلاسی ها … توی راه …توی فروشگاه … وسط درس خواندن …وسط یک مکالمـه ی مـهم با استاد … یکهو چیزی از تو جرقه مـیزند …یـا توی رستوران پسری را مـیبینم کـه شمایل تو را دارد …شیدا مـیروم خیره نگاهش مـیکنم … نـه هیچچشمان و لبهای تو و شانـه های تو را ندارد … تو تنـها رنگ خوشرنگ زندگی من …. 
+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | c0mment one

واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن

این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 22:13|لی لی| | 4c0mment

رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش  بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….

بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو  و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 3:24|لی لی| | 2c0mment
من گفتم کـه حالم خوش نیست . خب الانم دارم عکسای جدید خانواده مو مـیبینم و ریز ریز واسه خودم اشک مـیریزم . اصلا امروز یـه جوری بود . نمـیدونم چجوری . شاید بخاطر گندایی کـه دیشب زدم . دیشب آخه رفتم پاتک زدم از اساس فاتحه ی یـه نفرو خوندم . کارم بـه نظر خودم توجیـه داشت . من اصلا عاشق و کشته مرده نخواستم و وقتی من حس عاطفی بـه هیچکی ندارم …وقتی دلم هنوز جایی گیره …اصلا برام قابل تحمل نیست این اداهای عاشقی …خب منم رفتم مستقیم اب پاکی ریختم تو دستش … امروز اما ون اومد و بهم دری وری گفت . گفت این سیستم تو عادی نیست تو بعد کی مـیخوای وارد یـه رابطه ی عاطفی بشی . من گفتم خب نمـیشـه از هیچکی خوشم نمـیاد . گفت خب حتما خودت بسازی . گفتم خب من ساختم قبلا . اونم گفت باش بعد تا صبح دولتت بدمد !  

سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون  از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka  و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم

بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …

توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦

فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو  دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم

فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …

در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …

برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …

+ پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1391| 1:16|لی لی| | 6c0mment
چیزی ناراحتم کرده . یک چیزی توی ذهنم . شاید بخاطر اینـهمـه فیلم ایرانیـه کـه این روزا دیدم . اغلب فیلمـها مربوط بـه مسایل زنان بوده یـا مشکلات اجتماعی . درد بوده رنج بوده روحم درد گرفته . لازم بوده ببینم و بعد با دوستم مـهر/نوش راجع بهش صحبت کنیم . حتما توی جو قرار بگیریم که تا بتونیم خوب تحلیل کنیم . کـه هدفهامون و آرمانـهامونو مرور کنیم و بدونیم مـیخوایم چیکار کنیم . زندگی خودمونو روشن کنیم کـه الان کجا هستیم و مـیخوایم بـه کجا برسیم . فیلم همسرایـان و «ده » از کیـارستمـی دیدم و خیلی دوستشو داشتم . فیلم معرکه ی طلای سرخ پناهی رو دیدم و در واقع روانی شدم . شبش خواب دیدم من و بابام با هم سه نفر و کشتیم و تیکه تیکه کردیم …یـا خدا ! فیلمش عجیبه .. عالیـه عالی ! فیلم فانتزی » زنـها شگفت انگیزند » دیدم و هی حرص خوردم . » ورود آقایون ممنوع » واقعا مفرح بود . «زنان بدون مردان » دردناک ولی نـه چندان قوی . «تهران من حراج » خوشم نیومد . «نیمـه ی پنـهان » به منظور چندمـین بار و عمـیق عمـیق عمـیق . «سکوت » به منظور چندمـین بار و لذت بخش .  

الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .

چند که تا فیلم  هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه  مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم

+ چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391| 13:53|لی لی| | c0mment one
نق نقوی افسرده ی خل و چل هیچی ندون گیج واگیج ترم پیش  

راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه

یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا

خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many  از ایران هستن

به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟

به زودی معلوم مـیشـه 🙂

+ دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391| 23:30|لی لی| | 6c0mment

روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم  و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!

اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….

مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !

+ شنبه دوم اردیبهشت 1391| 23:3|لی لی| | 3c0mment

امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .

من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …

من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….

خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….

دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !

خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …

این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …

همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!

یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….

مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….

بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟

کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….

+ جمعه یکم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 9c0mment




[لی لی درون غربت | Things To Live For لری گلوم میبرن چاره ندارم]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 12:04:00 +0000



کلاه تولد شکل سر خرس طرز درست کردنت

انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For

امروز کـه درس بخونم به منظور مدتی تعطیلش مـیکنم . کلاه تولد شکل سر خرس طرز درست کردنت بهار منم شروع مـیشـه . کلاه تولد شکل سر خرس طرز درست کردنت فردا ری/حان مـیاد و حداقل به منظور یـه هفته ای قراره بریم گشت و گذار . امروز فقط حتما سر و ته این کتاب فمـیسنیمو جمع کنم و چند جور غذا بپزم . یکمـی بـه سر و وضعم برسم و خونـه رو هم مرتب کنم  . خسته شدم از بس نشستم درس خوندم . خوب شد اومد این … 

یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه !  🙂

+ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 2c0mment
آخرین دانـه های قندی کـه پدرم شکسته گذاشته ام اینجا با چای بخورم . نگاهشان مـیکنم دستهای بابا جانم را مـیبینم . 

صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .

مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .

خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂

+ شنبه سی ام اردیبهشت 1391| 22:7|لی لی| | 3c0mment

فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .

داشتم  گریـه مـیکردم . گفت : کلاه تولد شکل سر خرس طرز درست کردنت تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها  تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .

هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .

اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، کلاه تولد شکل سر خرس طرز درست کردنت بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .

کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !

خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !

+ جمعه بیست و نـهم اردیبهشت 1391| 14:35|لی لی| | 4c0mment

دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .

خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !

اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل  بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن  و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂

ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !

+ پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1391| 11:51|لی لی| | 4c0mment

صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود .  یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !

امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه  عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!

من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا  ببینید

به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood  و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .

+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 13:3|لی لی| | 4c0mment
 
+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 2:34|لی لی| | 4c0mment

تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .

خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .

خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره  . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟

باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .

خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .

از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »

آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .

دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من

+ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391| 2:32|لی لی| | 10c0mment
 

فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟

+ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | 4c0mment
خوشحالم بخاطر وجود تو و تمام بودنت  

بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت

و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام

این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !

+ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1391| 12:46|لی لی| | 5c0mment

زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/  و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی

این بود زندگی من

+ جمعه بیست و دوم اردیبهشت 1391| 12:8|لی لی| | 4c0mment
یـادت باشـه 

غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی

که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی

یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦

+ پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1391| 21:12|لی لی| | 2c0mment
 

دوچرخه سواری درون هوای بهاری !

خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری

الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .

بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .

هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !

+ چهارشنبه بیستم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 6c0mment
 

هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .

سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .

بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم

امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن  س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !

یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 14:10|لی لی| | 5c0mment

 

خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .

اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .

من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم !  امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .

اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .

چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 0:31|لی لی| | 5c0mment

بعد هر فریـاد یـه سکوته

توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس

توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….

.

سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …

انور ساحل بازم یـه دریـای شور …

پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس

بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …

+ یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391| 1:36|لی لی| | 5c0mment
رفتم کتاب فیمـینیسم کـه باید به منظور یک درسم خلاصه اش کنم گرفتم . فقط که تا دوشنبه مـیشود دستم باشد یعنی فرصت خیلی کمـی دارم ولی حوصله ام نمـیاید بخوانمش . با اینکه موضوعش خیلی جالب هم هست . از وقتی برگشته ام از کتابخانـه ی کالونیـا کتاب فارسی جنس ضعیف ارویـانا فالاچی خواندم و بعد هی آهنگ گوش کردم بعد هی اخبار خواندم و سعی کردم همـه کاری کنم جز اینکه بخواهم این کتاب را شورع کنم  . الان هم تصمـیم گرفته ام یک فیلم ببینم خب دیگر روز ما بسر رسید کتاب هم بـه همان جای نداشته مان !  

امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !

دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !

+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 22:3|لی لی| | 2c0mment
مـیدونین من الان چند که تا پرده زدم و بازم اتاق خیلی روشنـه ؟ اون پرده ی سیـاه کلفت دو لایـه و اون پرده ی صورتی با هم پشت هستن و یک لایـه بزرگ پرده ی سفید هم جلوش هست … مـهار نمـیشـه این افتاب ! الان مـیخوام برم یک لایـه صورتی دیگه کـه دارم اضافه کنم … الان حاضرم هر چی ملافه دارم از پنجره اویزون کنم :دی  
+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 12:14|لی لی| | 2c0mment
اسممو واقعا گذاشتن سرایدار … دیگه رسمن خودمم دارم احساسش مـیکنم . هر کی مـیخواد از ساختمون بره من مشدی لی لی براش چایی مـیبرم توی اسباب کشی کمکش مـیکنم … بعد هری یـه سری چیزی بدرد بخور کـه لازم نداره بهم مـیده مثل یـه بسته مداد (اینجا خیلی بکار مـیاد ) ماژیک شبرنگ .لاک غلط گیر .ملافه ی نو . دفتر و پاکتای بزرگ نامـه فولدر و حتی سنجاق قفلی و … تازه از همـه بدتر …من کـه حوصله ندارم ایمـیل ب بیـان فریزرو تمـیز کنن …خودم رفتم تمـیزش کردم … دیگه چی کم دارم ؟ تازه نماینده ی ای دور از دانشگاه هم هستم . هر جلسه ای کـه مـیرم براشون نوت مـینویسم کـه بعدا بهشون توضیح بدم . سوتا و نورا و اما …. ریحانـه هم هست . 

از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .

سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .

دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن

من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .

از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !

برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !

+ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت 1391| 14:11|لی لی| | 3c0mment

گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود  …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !

پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه

+ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 5c0mment

من واقعا متاسفم …

به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز  هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .

این مطلب خواندنش مـیارزد 

در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست . 

پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉

پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 21:18|لی لی| | 5c0mment

حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .

دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …

دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 11:8|لی لی| | 4c0mment
بالاخره کمـی وقت داشته ام فقط و فقط به منظور خودم . کـه بی نـهایت فکر کنم و مال خود خودم باشم . من اندوه بزرگی را دوش مـیکشم . اندوهی کـه هر لحظه مـیتواند مرا پرت کند قعر دره . من درونم یک جسد پلاسیده ی مرده هست . درون من تکه پاره هست . هیچ چیزی نیست ان ته های قلبم . تمام شوق ها و امـیدها و ارزوها انگار خشک شده اند و ریخته اند . هیچی ان تو نیست . هیچ حسی . هیچ غمـی و هیچ شادی ای . تمام رفتارهای من یک نمایش هست . یک نمایش بزرگ و طولانی . من همش دارم نقش بازی مـیکنم . نقش ادم پر انگیزه . نقش ادم سرحال . فعال . زندگی یک بازی ست . همـه داریم نقش بازی مـیکنیم . همـه شکست داشته ایم و قلبمان شکسته و فرو ریخته . من یکی از انـهایی هستم کـه همـه چیزش درون طول چندین سال فرور یخته و چیزی نمانده . یک مجسمـه مانده کـه بازی مـیکند . مجبور هست کـه بازی کند که تا وقتی کـه جان دارد . تازه کمـی قواعد بازی را یـاد گرفته و سعی مـیکند حداقل از بازی ش لذت ببرد . من بازیگر خوبی هستم …همـیشـه دارم بازی مـیکنم … تمام زندگی من چیزی کـه در خور درون خاطر ماندن باشد فقط همان یک ماه و اندی سر جمع از تمام ان سه چهار روزهای طلایی ست . تمام عمرم مدیونشان خواهم بود کـه بودند به منظور اینکه زندگی مرا روشن کنند . فقط ان زمان بوده کـه خوب محض بوده . من همش دارم با ان خاطره ها زندگی مـیکنم . من هنوز هم مـیایم از گردن تو اویزان مـیشوم و خودم را لوس مـیکنم . از خوشحالی دور خانـه ات مـیچرخم و مـیم . مـیایم گردنت را بو مـیکشم …بو مـیکشم …بو مـیکشم … من دارم هنوز هم توی همان روزهای رویـایی ام زندگی مـیکنم . حس های فراموش نشدنی . همـیشـه پایین پله ها کـه بودم مـیترسیدم وسط راه پله سکته کنم و به دیدن صورت تو نرسم . من همان روزهای قشنگ و کامل زندگیم را مدیون تو ام . دیگر هیچوقت آن طور واقعی شاد نخواهم بود . بقیـه ی داستان همـیشـه غباری از اندوه رویش هست و من همـیشـه نقش بازی مـیکنم کـه همـه چیز خیلی خوب هست . یعنی ازم انتظار مـیرود و نمـیتواند بهتر باشد …ولی درون من چیزی تمام شده . قفسه ی ام خالی هست . من خالی ام …یک خالی با نقاب و یک ماه خاطره . مـیشود همـینطوری مرد و راحت شد . من اما قرار هست زنده بمانم انگار فعلن و بازی کنم بازی کنم و انگار نـه انگار کـه من چقدر خسته ام . ازم انتظار بازی هست …باید بدوم …کسی نمـیداند چه شده .ی نمـیداند چه بر سر من زندگی من و تمام ان چیزی کـه من هستم آمد . من چطور تکه تکه شده ام و هر تکه ام جایی درون زمان له شده افتاده جا مانده …. هیچ چیزی دیگر ارزشی ندارد …هیچ چیز …مطلقا هیچ چیز …حین بازی ارزش ادمـها و چیزها را فقط قواعد بازی تعیین مـیکند …مرا کـه دیده ای …مثل مجسمـه ام اگر بازی نباشد …منجمد و ثابت و خالی …تمام دارایی من همان رنگی هست که تو بـه زندگی من پاشیدی …و من همـیشـه با همان نجات پیدا مـیکنم …من وسط بازی گاهی یـاد تو مـیافتم و مـیروم توی ان فضا … همـیشـه سر مـیز نـهار با همکلاسی ها … توی راه …توی فروشگاه … وسط درس خواندن …وسط یک مکالمـه ی مـهم با استاد … یکهو چیزی از تو جرقه مـیزند …یـا توی رستوران پسری را مـیبینم کـه شمایل تو را دارد …شیدا مـیروم خیره نگاهش مـیکنم … نـه هیچچشمان و لبهای تو و شانـه های تو را ندارد … تو تنـها رنگ خوشرنگ زندگی من …. 
+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | c0mment one

واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن

این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 22:13|لی لی| | 4c0mment

رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش  بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….

بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو  و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 3:24|لی لی| | 2c0mment
من گفتم کـه حالم خوش نیست . خب الانم دارم عکسای جدید خانواده مو مـیبینم و ریز ریز واسه خودم اشک مـیریزم . اصلا امروز یـه جوری بود . نمـیدونم چجوری . شاید بخاطر گندایی کـه دیشب زدم . دیشب آخه رفتم پاتک زدم از اساس فاتحه ی یـه نفرو خوندم . کارم بـه نظر خودم توجیـه داشت . من اصلا عاشق و کشته مرده نخواستم و وقتی من حس عاطفی بـه هیچکی ندارم …وقتی دلم هنوز جایی گیره …اصلا برام قابل تحمل نیست این اداهای عاشقی …خب منم رفتم مستقیم اب پاکی ریختم تو دستش … امروز اما ون اومد و بهم دری وری گفت . گفت این سیستم تو عادی نیست تو بعد کی مـیخوای وارد یـه رابطه ی عاطفی بشی . من گفتم خب نمـیشـه از هیچکی خوشم نمـیاد . گفت خب حتما خودت بسازی . گفتم خب من ساختم قبلا . اونم گفت باش بعد تا صبح دولتت بدمد !  

سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون  از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka  و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم

بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …

توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦

فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو  دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم

فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …

در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …

برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …

+ پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1391| 1:16|لی لی| | 6c0mment
چیزی ناراحتم کرده . یک چیزی توی ذهنم . شاید بخاطر اینـهمـه فیلم ایرانیـه کـه این روزا دیدم . اغلب فیلمـها مربوط بـه مسایل زنان بوده یـا مشکلات اجتماعی . درد بوده رنج بوده روحم درد گرفته . لازم بوده ببینم و بعد با دوستم مـهر/نوش راجع بهش صحبت کنیم . حتما توی جو قرار بگیریم که تا بتونیم خوب تحلیل کنیم . کـه هدفهامون و آرمانـهامونو مرور کنیم و بدونیم مـیخوایم چیکار کنیم . زندگی خودمونو روشن کنیم کـه الان کجا هستیم و مـیخوایم بـه کجا برسیم . فیلم همسرایـان و «ده » از کیـارستمـی دیدم و خیلی دوستشو داشتم . فیلم معرکه ی طلای سرخ پناهی رو دیدم و در واقع روانی شدم . شبش خواب دیدم من و بابام با هم سه نفر و کشتیم و تیکه تیکه کردیم …یـا خدا ! فیلمش عجیبه .. عالیـه عالی ! فیلم فانتزی » زنـها شگفت انگیزند » دیدم و هی حرص خوردم . » ورود آقایون ممنوع » واقعا مفرح بود . «زنان بدون مردان » دردناک ولی نـه چندان قوی . «تهران من حراج » خوشم نیومد . «نیمـه ی پنـهان » به منظور چندمـین بار و عمـیق عمـیق عمـیق . «سکوت » به منظور چندمـین بار و لذت بخش .  

الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .

چند که تا فیلم  هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه  مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم

+ چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391| 13:53|لی لی| | c0mment one
نق نقوی افسرده ی خل و چل هیچی ندون گیج واگیج ترم پیش  

راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه

یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا

خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many  از ایران هستن

به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟

به زودی معلوم مـیشـه 🙂

+ دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391| 23:30|لی لی| | 6c0mment

روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم  و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!

اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….

مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !

+ شنبه دوم اردیبهشت 1391| 23:3|لی لی| | 3c0mment

امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .

من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …

من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….

خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….

دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !

خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …

این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …

همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!

یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….

مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….

بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟

کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….

+ جمعه یکم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 9c0mment




[انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For کلاه تولد شکل سر خرس طرز درست کردنت]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Sun, 08 Jul 2018 18:10:00 +0000



خونه ع لزبین دختران سوئدی

انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For

امروز کـه درس بخونم به منظور مدتی تعطیلش مـیکنم . خونه ع لزبین دختران سوئدی بهار منم شروع مـیشـه . خونه ع لزبین دختران سوئدی فردا ری/حان مـیاد و حداقل به منظور یـه هفته ای قراره بریم گشت و گذار . امروز فقط حتما سر و ته این کتاب فمـیسنیمو جمع کنم و چند جور غذا بپزم . یکمـی بـه سر و وضعم برسم و خونـه رو هم مرتب کنم  . خسته شدم از بس نشستم درس خوندم . خوب شد اومد این … 

یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه !  🙂

+ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 2c0mment
آخرین دانـه های قندی کـه پدرم شکسته گذاشته ام اینجا با چای بخورم . نگاهشان مـیکنم دستهای بابا جانم را مـیبینم . 

صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .

مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .

خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂

+ شنبه سی ام اردیبهشت 1391| 22:7|لی لی| | 3c0mment

فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .

داشتم  گریـه مـیکردم . گفت : خونه ع لزبین دختران سوئدی تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها  تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .

هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .

اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، خونه ع لزبین دختران سوئدی بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .

کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !

خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !

+ جمعه بیست و نـهم اردیبهشت 1391| 14:35|لی لی| | 4c0mment

دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .

خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !

اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل  بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن  و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂

ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !

+ پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1391| 11:51|لی لی| | 4c0mment

صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود .  یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !

امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه  عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!

من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا  ببینید

به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood  و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .

+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 13:3|لی لی| | 4c0mment
 
+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 2:34|لی لی| | 4c0mment

تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .

خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .

خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره  . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟

باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .

خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .

از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »

آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .

دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من

+ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391| 2:32|لی لی| | 10c0mment
 

فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟

+ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | 4c0mment
خوشحالم بخاطر وجود تو و تمام بودنت  

بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت

و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام

این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !

+ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1391| 12:46|لی لی| | 5c0mment

زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/  و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی

این بود زندگی من

+ جمعه بیست و دوم اردیبهشت 1391| 12:8|لی لی| | 4c0mment
یـادت باشـه 

غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی

که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی

یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦

+ پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1391| 21:12|لی لی| | 2c0mment
 

دوچرخه سواری درون هوای بهاری !

خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری

الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .

بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .

هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !

+ چهارشنبه بیستم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 6c0mment
 

هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .

سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .

بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم

امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن  س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !

یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 14:10|لی لی| | 5c0mment

 

خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .

اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .

من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم !  امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .

اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .

چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 0:31|لی لی| | 5c0mment

بعد هر فریـاد یـه سکوته

توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس

توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….

.

سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …

انور ساحل بازم یـه دریـای شور …

پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس

بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …

+ یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391| 1:36|لی لی| | 5c0mment
رفتم کتاب فیمـینیسم کـه باید به منظور یک درسم خلاصه اش کنم گرفتم . فقط که تا دوشنبه مـیشود دستم باشد یعنی فرصت خیلی کمـی دارم ولی حوصله ام نمـیاید بخوانمش . با اینکه موضوعش خیلی جالب هم هست . از وقتی برگشته ام از کتابخانـه ی کالونیـا کتاب فارسی جنس ضعیف ارویـانا فالاچی خواندم و بعد هی آهنگ گوش کردم بعد هی اخبار خواندم و سعی کردم همـه کاری کنم جز اینکه بخواهم این کتاب را شورع کنم  . الان هم تصمـیم گرفته ام یک فیلم ببینم خب دیگر روز ما بسر رسید کتاب هم بـه همان جای نداشته مان !  

امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !

دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !

+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 22:3|لی لی| | 2c0mment
مـیدونین من الان چند که تا پرده زدم و بازم اتاق خیلی روشنـه ؟ اون پرده ی سیـاه کلفت دو لایـه و اون پرده ی صورتی با هم پشت هستن و یک لایـه بزرگ پرده ی سفید هم جلوش هست … مـهار نمـیشـه این افتاب ! الان مـیخوام برم یک لایـه صورتی دیگه کـه دارم اضافه کنم … الان حاضرم هر چی ملافه دارم از پنجره اویزون کنم :دی  
+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 12:14|لی لی| | 2c0mment
اسممو واقعا گذاشتن سرایدار … دیگه رسمن خودمم دارم احساسش مـیکنم . هر کی مـیخواد از ساختمون بره من مشدی لی لی براش چایی مـیبرم توی اسباب کشی کمکش مـیکنم … بعد هری یـه سری چیزی بدرد بخور کـه لازم نداره بهم مـیده مثل یـه بسته مداد (اینجا خیلی بکار مـیاد ) ماژیک شبرنگ .لاک غلط گیر .ملافه ی نو . دفتر و پاکتای بزرگ نامـه فولدر و حتی سنجاق قفلی و … تازه از همـه بدتر …من کـه حوصله ندارم ایمـیل ب بیـان فریزرو تمـیز کنن …خودم رفتم تمـیزش کردم … دیگه چی کم دارم ؟ تازه نماینده ی ای دور از دانشگاه هم هستم . هر جلسه ای کـه مـیرم براشون نوت مـینویسم کـه بعدا بهشون توضیح بدم . سوتا و نورا و اما …. ریحانـه هم هست . 

از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .

سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .

دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن

من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .

از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !

برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !

+ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت 1391| 14:11|لی لی| | 3c0mment

گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود  …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !

پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه

+ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 5c0mment

من واقعا متاسفم …

به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز  هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .

این مطلب خواندنش مـیارزد 

در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست . 

پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉

پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 21:18|لی لی| | 5c0mment

حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .

دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …

دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 11:8|لی لی| | 4c0mment
بالاخره کمـی وقت داشته ام فقط و فقط به منظور خودم . کـه بی نـهایت فکر کنم و مال خود خودم باشم . من اندوه بزرگی را دوش مـیکشم . اندوهی کـه هر لحظه مـیتواند مرا پرت کند قعر دره . من درونم یک جسد پلاسیده ی مرده هست . درون من تکه پاره هست . هیچ چیزی نیست ان ته های قلبم . تمام شوق ها و امـیدها و ارزوها انگار خشک شده اند و ریخته اند . هیچی ان تو نیست . هیچ حسی . هیچ غمـی و هیچ شادی ای . تمام رفتارهای من یک نمایش هست . یک نمایش بزرگ و طولانی . من همش دارم نقش بازی مـیکنم . نقش ادم پر انگیزه . نقش ادم سرحال . فعال . زندگی یک بازی ست . همـه داریم نقش بازی مـیکنیم . همـه شکست داشته ایم و قلبمان شکسته و فرو ریخته . من یکی از انـهایی هستم کـه همـه چیزش درون طول چندین سال فرور یخته و چیزی نمانده . یک مجسمـه مانده کـه بازی مـیکند . مجبور هست کـه بازی کند که تا وقتی کـه جان دارد . تازه کمـی قواعد بازی را یـاد گرفته و سعی مـیکند حداقل از بازی ش لذت ببرد . من بازیگر خوبی هستم …همـیشـه دارم بازی مـیکنم … تمام زندگی من چیزی کـه در خور درون خاطر ماندن باشد فقط همان یک ماه و اندی سر جمع از تمام ان سه چهار روزهای طلایی ست . تمام عمرم مدیونشان خواهم بود کـه بودند به منظور اینکه زندگی مرا روشن کنند . فقط ان زمان بوده کـه خوب محض بوده . من همش دارم با ان خاطره ها زندگی مـیکنم . من هنوز هم مـیایم از گردن تو اویزان مـیشوم و خودم را لوس مـیکنم . از خوشحالی دور خانـه ات مـیچرخم و مـیم . مـیایم گردنت را بو مـیکشم …بو مـیکشم …بو مـیکشم … من دارم هنوز هم توی همان روزهای رویـایی ام زندگی مـیکنم . حس های فراموش نشدنی . همـیشـه پایین پله ها کـه بودم مـیترسیدم وسط راه پله سکته کنم و به دیدن صورت تو نرسم . من همان روزهای قشنگ و کامل زندگیم را مدیون تو ام . دیگر هیچوقت آن طور واقعی شاد نخواهم بود . بقیـه ی داستان همـیشـه غباری از اندوه رویش هست و من همـیشـه نقش بازی مـیکنم کـه همـه چیز خیلی خوب هست . یعنی ازم انتظار مـیرود و نمـیتواند بهتر باشد …ولی درون من چیزی تمام شده . قفسه ی ام خالی هست . من خالی ام …یک خالی با نقاب و یک ماه خاطره . مـیشود همـینطوری مرد و راحت شد . من اما قرار هست زنده بمانم انگار فعلن و بازی کنم بازی کنم و انگار نـه انگار کـه من چقدر خسته ام . ازم انتظار بازی هست …باید بدوم …کسی نمـیداند چه شده .ی نمـیداند چه بر سر من زندگی من و تمام ان چیزی کـه من هستم آمد . من چطور تکه تکه شده ام و هر تکه ام جایی درون زمان له شده افتاده جا مانده …. هیچ چیزی دیگر ارزشی ندارد …هیچ چیز …مطلقا هیچ چیز …حین بازی ارزش ادمـها و چیزها را فقط قواعد بازی تعیین مـیکند …مرا کـه دیده ای …مثل مجسمـه ام اگر بازی نباشد …منجمد و ثابت و خالی …تمام دارایی من همان رنگی هست که تو بـه زندگی من پاشیدی …و من همـیشـه با همان نجات پیدا مـیکنم …من وسط بازی گاهی یـاد تو مـیافتم و مـیروم توی ان فضا … همـیشـه سر مـیز نـهار با همکلاسی ها … توی راه …توی فروشگاه … وسط درس خواندن …وسط یک مکالمـه ی مـهم با استاد … یکهو چیزی از تو جرقه مـیزند …یـا توی رستوران پسری را مـیبینم کـه شمایل تو را دارد …شیدا مـیروم خیره نگاهش مـیکنم … نـه هیچچشمان و لبهای تو و شانـه های تو را ندارد … تو تنـها رنگ خوشرنگ زندگی من …. 
+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | c0mment one

واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن

این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 22:13|لی لی| | 4c0mment

رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش  بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….

بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو  و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 3:24|لی لی| | 2c0mment
من گفتم کـه حالم خوش نیست . خب الانم دارم عکسای جدید خانواده مو مـیبینم و ریز ریز واسه خودم اشک مـیریزم . اصلا امروز یـه جوری بود . نمـیدونم چجوری . شاید بخاطر گندایی کـه دیشب زدم . دیشب آخه رفتم پاتک زدم از اساس فاتحه ی یـه نفرو خوندم . کارم بـه نظر خودم توجیـه داشت . من اصلا عاشق و کشته مرده نخواستم و وقتی من حس عاطفی بـه هیچکی ندارم …وقتی دلم هنوز جایی گیره …اصلا برام قابل تحمل نیست این اداهای عاشقی …خب منم رفتم مستقیم اب پاکی ریختم تو دستش … امروز اما ون اومد و بهم دری وری گفت . گفت این سیستم تو عادی نیست تو بعد کی مـیخوای وارد یـه رابطه ی عاطفی بشی . من گفتم خب نمـیشـه از هیچکی خوشم نمـیاد . گفت خب حتما خودت بسازی . گفتم خب من ساختم قبلا . اونم گفت باش بعد تا صبح دولتت بدمد !  

سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون  از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka  و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم

بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …

توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦

فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو  دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم

فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …

در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …

برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …

+ پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1391| 1:16|لی لی| | 6c0mment
چیزی ناراحتم کرده . یک چیزی توی ذهنم . شاید بخاطر اینـهمـه فیلم ایرانیـه کـه این روزا دیدم . اغلب فیلمـها مربوط بـه مسایل زنان بوده یـا مشکلات اجتماعی . درد بوده رنج بوده روحم درد گرفته . لازم بوده ببینم و بعد با دوستم مـهر/نوش راجع بهش صحبت کنیم . حتما توی جو قرار بگیریم که تا بتونیم خوب تحلیل کنیم . کـه هدفهامون و آرمانـهامونو مرور کنیم و بدونیم مـیخوایم چیکار کنیم . زندگی خودمونو روشن کنیم کـه الان کجا هستیم و مـیخوایم بـه کجا برسیم . فیلم همسرایـان و «ده » از کیـارستمـی دیدم و خیلی دوستشو داشتم . فیلم معرکه ی طلای سرخ پناهی رو دیدم و در واقع روانی شدم . شبش خواب دیدم من و بابام با هم سه نفر و کشتیم و تیکه تیکه کردیم …یـا خدا ! فیلمش عجیبه .. عالیـه عالی ! فیلم فانتزی » زنـها شگفت انگیزند » دیدم و هی حرص خوردم . » ورود آقایون ممنوع » واقعا مفرح بود . «زنان بدون مردان » دردناک ولی نـه چندان قوی . «تهران من حراج » خوشم نیومد . «نیمـه ی پنـهان » به منظور چندمـین بار و عمـیق عمـیق عمـیق . «سکوت » به منظور چندمـین بار و لذت بخش .  

الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .

چند که تا فیلم  هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه  مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم

+ چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391| 13:53|لی لی| | c0mment one
نق نقوی افسرده ی خل و چل هیچی ندون گیج واگیج ترم پیش  

راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه

یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا

خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many  از ایران هستن

به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟

به زودی معلوم مـیشـه 🙂

+ دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391| 23:30|لی لی| | 6c0mment

روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم  و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!

اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….

مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !

+ شنبه دوم اردیبهشت 1391| 23:3|لی لی| | 3c0mment

امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .

من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …

من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….

خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….

دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !

خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …

این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …

همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!

یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….

مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….

بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟

کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….

+ جمعه یکم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 9c0mment




[انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For خونه ع لزبین دختران سوئدی]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Sun, 08 Jul 2018 18:10:00 +0000



زیباترین مدل های حلقه ازدواج که هیچ وقت از مد نمیفتد

انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For

امروز کـه درس بخونم به منظور مدتی تعطیلش مـیکنم . زیباترین مدل های حلقه ازدواج که هیچ وقت از مد نمیفتد بهار منم شروع مـیشـه . زیباترین مدل های حلقه ازدواج که هیچ وقت از مد نمیفتد فردا ری/حان مـیاد و حداقل به منظور یـه هفته ای قراره بریم گشت و گذار . امروز فقط حتما سر و ته این کتاب فمـیسنیمو جمع کنم و چند جور غذا بپزم . یکمـی بـه سر و وضعم برسم و خونـه رو هم مرتب کنم  . خسته شدم از بس نشستم درس خوندم . خوب شد اومد این … 

یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه !  🙂

+ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 2c0mment
آخرین دانـه های قندی کـه پدرم شکسته گذاشته ام اینجا با چای بخورم . نگاهشان مـیکنم دستهای بابا جانم را مـیبینم . 

صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .

مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .

خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂

+ شنبه سی ام اردیبهشت 1391| 22:7|لی لی| | 3c0mment

فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .

داشتم  گریـه مـیکردم . گفت : زیباترین مدل های حلقه ازدواج که هیچ وقت از مد نمیفتد تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها  تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .

هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .

اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، زیباترین مدل های حلقه ازدواج که هیچ وقت از مد نمیفتد بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .

کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !

خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !

+ جمعه بیست و نـهم اردیبهشت 1391| 14:35|لی لی| | 4c0mment

دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .

خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !

اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل  بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن  و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂

ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !

+ پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1391| 11:51|لی لی| | 4c0mment

صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود .  یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !

امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه  عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!

من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا  ببینید

به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood  و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .

+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 13:3|لی لی| | 4c0mment
 
+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 2:34|لی لی| | 4c0mment

تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .

خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .

خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره  . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟

باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .

خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .

از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »

آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .

دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من

+ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391| 2:32|لی لی| | 10c0mment
 

فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟

+ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | 4c0mment
خوشحالم بخاطر وجود تو و تمام بودنت  

بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت

و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام

این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !

+ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1391| 12:46|لی لی| | 5c0mment

زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/  و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی

این بود زندگی من

+ جمعه بیست و دوم اردیبهشت 1391| 12:8|لی لی| | 4c0mment
یـادت باشـه 

غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی

که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی

یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦

+ پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1391| 21:12|لی لی| | 2c0mment
 

دوچرخه سواری درون هوای بهاری !

خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری

الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .

بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .

هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !

+ چهارشنبه بیستم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 6c0mment
 

هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .

سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .

بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم

امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن  س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !

یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 14:10|لی لی| | 5c0mment

 

خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .

اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .

من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم !  امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .

اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .

چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 0:31|لی لی| | 5c0mment

بعد هر فریـاد یـه سکوته

توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس

توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….

.

سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …

انور ساحل بازم یـه دریـای شور …

پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس

بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …

+ یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391| 1:36|لی لی| | 5c0mment
رفتم کتاب فیمـینیسم کـه باید به منظور یک درسم خلاصه اش کنم گرفتم . فقط که تا دوشنبه مـیشود دستم باشد یعنی فرصت خیلی کمـی دارم ولی حوصله ام نمـیاید بخوانمش . با اینکه موضوعش خیلی جالب هم هست . از وقتی برگشته ام از کتابخانـه ی کالونیـا کتاب فارسی جنس ضعیف ارویـانا فالاچی خواندم و بعد هی آهنگ گوش کردم بعد هی اخبار خواندم و سعی کردم همـه کاری کنم جز اینکه بخواهم این کتاب را شورع کنم  . الان هم تصمـیم گرفته ام یک فیلم ببینم خب دیگر روز ما بسر رسید کتاب هم بـه همان جای نداشته مان !  

امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !

دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !

+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 22:3|لی لی| | 2c0mment
مـیدونین من الان چند که تا پرده زدم و بازم اتاق خیلی روشنـه ؟ اون پرده ی سیـاه کلفت دو لایـه و اون پرده ی صورتی با هم پشت هستن و یک لایـه بزرگ پرده ی سفید هم جلوش هست … مـهار نمـیشـه این افتاب ! الان مـیخوام برم یک لایـه صورتی دیگه کـه دارم اضافه کنم … الان حاضرم هر چی ملافه دارم از پنجره اویزون کنم :دی  
+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 12:14|لی لی| | 2c0mment
اسممو واقعا گذاشتن سرایدار … دیگه رسمن خودمم دارم احساسش مـیکنم . هر کی مـیخواد از ساختمون بره من مشدی لی لی براش چایی مـیبرم توی اسباب کشی کمکش مـیکنم … بعد هری یـه سری چیزی بدرد بخور کـه لازم نداره بهم مـیده مثل یـه بسته مداد (اینجا خیلی بکار مـیاد ) ماژیک شبرنگ .لاک غلط گیر .ملافه ی نو . دفتر و پاکتای بزرگ نامـه فولدر و حتی سنجاق قفلی و … تازه از همـه بدتر …من کـه حوصله ندارم ایمـیل ب بیـان فریزرو تمـیز کنن …خودم رفتم تمـیزش کردم … دیگه چی کم دارم ؟ تازه نماینده ی ای دور از دانشگاه هم هستم . هر جلسه ای کـه مـیرم براشون نوت مـینویسم کـه بعدا بهشون توضیح بدم . سوتا و نورا و اما …. ریحانـه هم هست . 

از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .

سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .

دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن

من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .

از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !

برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !

+ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت 1391| 14:11|لی لی| | 3c0mment

گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود  …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !

پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه

+ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 5c0mment

من واقعا متاسفم …

به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز  هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .

این مطلب خواندنش مـیارزد 

در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست . 

پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉

پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 21:18|لی لی| | 5c0mment

حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .

دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …

دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 11:8|لی لی| | 4c0mment
بالاخره کمـی وقت داشته ام فقط و فقط به منظور خودم . کـه بی نـهایت فکر کنم و مال خود خودم باشم . من اندوه بزرگی را دوش مـیکشم . اندوهی کـه هر لحظه مـیتواند مرا پرت کند قعر دره . من درونم یک جسد پلاسیده ی مرده هست . درون من تکه پاره هست . هیچ چیزی نیست ان ته های قلبم . تمام شوق ها و امـیدها و ارزوها انگار خشک شده اند و ریخته اند . هیچی ان تو نیست . هیچ حسی . هیچ غمـی و هیچ شادی ای . تمام رفتارهای من یک نمایش هست . یک نمایش بزرگ و طولانی . من همش دارم نقش بازی مـیکنم . نقش ادم پر انگیزه . نقش ادم سرحال . فعال . زندگی یک بازی ست . همـه داریم نقش بازی مـیکنیم . همـه شکست داشته ایم و قلبمان شکسته و فرو ریخته . من یکی از انـهایی هستم کـه همـه چیزش درون طول چندین سال فرور یخته و چیزی نمانده . یک مجسمـه مانده کـه بازی مـیکند . مجبور هست کـه بازی کند که تا وقتی کـه جان دارد . تازه کمـی قواعد بازی را یـاد گرفته و سعی مـیکند حداقل از بازی ش لذت ببرد . من بازیگر خوبی هستم …همـیشـه دارم بازی مـیکنم … تمام زندگی من چیزی کـه در خور درون خاطر ماندن باشد فقط همان یک ماه و اندی سر جمع از تمام ان سه چهار روزهای طلایی ست . تمام عمرم مدیونشان خواهم بود کـه بودند به منظور اینکه زندگی مرا روشن کنند . فقط ان زمان بوده کـه خوب محض بوده . من همش دارم با ان خاطره ها زندگی مـیکنم . من هنوز هم مـیایم از گردن تو اویزان مـیشوم و خودم را لوس مـیکنم . از خوشحالی دور خانـه ات مـیچرخم و مـیم . مـیایم گردنت را بو مـیکشم …بو مـیکشم …بو مـیکشم … من دارم هنوز هم توی همان روزهای رویـایی ام زندگی مـیکنم . حس های فراموش نشدنی . همـیشـه پایین پله ها کـه بودم مـیترسیدم وسط راه پله سکته کنم و به دیدن صورت تو نرسم . من همان روزهای قشنگ و کامل زندگیم را مدیون تو ام . دیگر هیچوقت آن طور واقعی شاد نخواهم بود . بقیـه ی داستان همـیشـه غباری از اندوه رویش هست و من همـیشـه نقش بازی مـیکنم کـه همـه چیز خیلی خوب هست . یعنی ازم انتظار مـیرود و نمـیتواند بهتر باشد …ولی درون من چیزی تمام شده . قفسه ی ام خالی هست . من خالی ام …یک خالی با نقاب و یک ماه خاطره . مـیشود همـینطوری مرد و راحت شد . من اما قرار هست زنده بمانم انگار فعلن و بازی کنم بازی کنم و انگار نـه انگار کـه من چقدر خسته ام . ازم انتظار بازی هست …باید بدوم …کسی نمـیداند چه شده .ی نمـیداند چه بر سر من زندگی من و تمام ان چیزی کـه من هستم آمد . من چطور تکه تکه شده ام و هر تکه ام جایی درون زمان له شده افتاده جا مانده …. هیچ چیزی دیگر ارزشی ندارد …هیچ چیز …مطلقا هیچ چیز …حین بازی ارزش ادمـها و چیزها را فقط قواعد بازی تعیین مـیکند …مرا کـه دیده ای …مثل مجسمـه ام اگر بازی نباشد …منجمد و ثابت و خالی …تمام دارایی من همان رنگی هست که تو بـه زندگی من پاشیدی …و من همـیشـه با همان نجات پیدا مـیکنم …من وسط بازی گاهی یـاد تو مـیافتم و مـیروم توی ان فضا … همـیشـه سر مـیز نـهار با همکلاسی ها … توی راه …توی فروشگاه … وسط درس خواندن …وسط یک مکالمـه ی مـهم با استاد … یکهو چیزی از تو جرقه مـیزند …یـا توی رستوران پسری را مـیبینم کـه شمایل تو را دارد …شیدا مـیروم خیره نگاهش مـیکنم … نـه هیچچشمان و لبهای تو و شانـه های تو را ندارد … تو تنـها رنگ خوشرنگ زندگی من …. 
+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | c0mment one

واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن

این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 22:13|لی لی| | 4c0mment

رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش  بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….

بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو  و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 3:24|لی لی| | 2c0mment
من گفتم کـه حالم خوش نیست . خب الانم دارم عکسای جدید خانواده مو مـیبینم و ریز ریز واسه خودم اشک مـیریزم . اصلا امروز یـه جوری بود . نمـیدونم چجوری . شاید بخاطر گندایی کـه دیشب زدم . دیشب آخه رفتم پاتک زدم از اساس فاتحه ی یـه نفرو خوندم . کارم بـه نظر خودم توجیـه داشت . من اصلا عاشق و کشته مرده نخواستم و وقتی من حس عاطفی بـه هیچکی ندارم …وقتی دلم هنوز جایی گیره …اصلا برام قابل تحمل نیست این اداهای عاشقی …خب منم رفتم مستقیم اب پاکی ریختم تو دستش … امروز اما ون اومد و بهم دری وری گفت . گفت این سیستم تو عادی نیست تو بعد کی مـیخوای وارد یـه رابطه ی عاطفی بشی . من گفتم خب نمـیشـه از هیچکی خوشم نمـیاد . گفت خب حتما خودت بسازی . گفتم خب من ساختم قبلا . اونم گفت باش بعد تا صبح دولتت بدمد !  

سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون  از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka  و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم

بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …

توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦

فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو  دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم

فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …

در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …

برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …

+ پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1391| 1:16|لی لی| | 6c0mment
چیزی ناراحتم کرده . یک چیزی توی ذهنم . شاید بخاطر اینـهمـه فیلم ایرانیـه کـه این روزا دیدم . اغلب فیلمـها مربوط بـه مسایل زنان بوده یـا مشکلات اجتماعی . درد بوده رنج بوده روحم درد گرفته . لازم بوده ببینم و بعد با دوستم مـهر/نوش راجع بهش صحبت کنیم . حتما توی جو قرار بگیریم که تا بتونیم خوب تحلیل کنیم . کـه هدفهامون و آرمانـهامونو مرور کنیم و بدونیم مـیخوایم چیکار کنیم . زندگی خودمونو روشن کنیم کـه الان کجا هستیم و مـیخوایم بـه کجا برسیم . فیلم همسرایـان و «ده » از کیـارستمـی دیدم و خیلی دوستشو داشتم . فیلم معرکه ی طلای سرخ پناهی رو دیدم و در واقع روانی شدم . شبش خواب دیدم من و بابام با هم سه نفر و کشتیم و تیکه تیکه کردیم …یـا خدا ! فیلمش عجیبه .. عالیـه عالی ! فیلم فانتزی » زنـها شگفت انگیزند » دیدم و هی حرص خوردم . » ورود آقایون ممنوع » واقعا مفرح بود . «زنان بدون مردان » دردناک ولی نـه چندان قوی . «تهران من حراج » خوشم نیومد . «نیمـه ی پنـهان » به منظور چندمـین بار و عمـیق عمـیق عمـیق . «سکوت » به منظور چندمـین بار و لذت بخش .  

الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .

چند که تا فیلم  هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه  مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم

+ چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391| 13:53|لی لی| | c0mment one
نق نقوی افسرده ی خل و چل هیچی ندون گیج واگیج ترم پیش  

راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه

یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا

خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many  از ایران هستن

به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟

به زودی معلوم مـیشـه 🙂

+ دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391| 23:30|لی لی| | 6c0mment

روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم  و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!

اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….

مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !

+ شنبه دوم اردیبهشت 1391| 23:3|لی لی| | 3c0mment

امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .

من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …

من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….

خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….

دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !

خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …

این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …

همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!

یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….

مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….

بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟

کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….

+ جمعه یکم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 9c0mment




[انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For زیباترین مدل های حلقه ازدواج که هیچ وقت از مد نمیفتد]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Tue, 31 Jul 2018 00:18:00 +0000



اهنگ لری دی بالا بالا بالا دستمالا بالا بالا

لی لی درون غربت | Things To Live For

امروز کـه درس بخونم به منظور مدتی تعطیلش مـیکنم . اهنگ لری دی بالا بالا بالا دستمالا بالا بالا بهار منم شروع مـیشـه . اهنگ لری دی بالا بالا بالا دستمالا بالا بالا فردا ری/حان مـیاد و حداقل به منظور یـه هفته ای قراره بریم گشت و گذار . امروز فقط حتما سر و ته این کتاب فمـیسنیمو جمع کنم و چند جور غذا بپزم . یکمـی بـه سر و وضعم برسم و خونـه رو هم مرتب کنم  . خسته شدم از بس نشستم درس خوندم . خوب شد اومد این … 

یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه !  🙂

+ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 2c0mment
آخرین دانـه های قندی کـه پدرم شکسته گذاشته ام اینجا با چای بخورم . نگاهشان مـیکنم دستهای بابا جانم را مـیبینم . 

صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .

مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .

خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂

+ شنبه سی ام اردیبهشت 1391| 22:7|لی لی| | 3c0mment

فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .

داشتم  گریـه مـیکردم . گفت : اهنگ لری دی بالا بالا بالا دستمالا بالا بالا تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها  تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .

هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .

اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، اهنگ لری دی بالا بالا بالا دستمالا بالا بالا بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .

کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !

خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !

+ جمعه بیست و نـهم اردیبهشت 1391| 14:35|لی لی| | 4c0mment

دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .

خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !

اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل  بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن  و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂

ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !

+ پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1391| 11:51|لی لی| | 4c0mment

صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود .  یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !

امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه  عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!

من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا  ببینید

به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood  و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .

+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 13:3|لی لی| | 4c0mment
 
+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 2:34|لی لی| | 4c0mment

تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .

خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .

خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره  . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟

باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .

خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .

از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »

آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .

دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من

+ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391| 2:32|لی لی| | 10c0mment
 

فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟

+ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | 4c0mment
خوشحالم بخاطر وجود تو و تمام بودنت  

بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت

و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام

این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !

+ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1391| 12:46|لی لی| | 5c0mment

زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/  و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی

این بود زندگی من

+ جمعه بیست و دوم اردیبهشت 1391| 12:8|لی لی| | 4c0mment
یـادت باشـه 

غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی

که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی

یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦

+ پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1391| 21:12|لی لی| | 2c0mment
 

دوچرخه سواری درون هوای بهاری !

خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری

الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .

بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .

هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !

+ چهارشنبه بیستم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 6c0mment
 

هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .

سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .

بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم

امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن  س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !

یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 14:10|لی لی| | 5c0mment

 

خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .

اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .

من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم !  امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .

اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .

چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 0:31|لی لی| | 5c0mment

بعد هر فریـاد یـه سکوته

توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس

توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….

.

سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …

انور ساحل بازم یـه دریـای شور …

پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس

بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …

+ یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391| 1:36|لی لی| | 5c0mment
رفتم کتاب فیمـینیسم کـه باید به منظور یک درسم خلاصه اش کنم گرفتم . فقط که تا دوشنبه مـیشود دستم باشد یعنی فرصت خیلی کمـی دارم ولی حوصله ام نمـیاید بخوانمش . با اینکه موضوعش خیلی جالب هم هست . از وقتی برگشته ام از کتابخانـه ی کالونیـا کتاب فارسی جنس ضعیف ارویـانا فالاچی خواندم و بعد هی آهنگ گوش کردم بعد هی اخبار خواندم و سعی کردم همـه کاری کنم جز اینکه بخواهم این کتاب را شورع کنم  . الان هم تصمـیم گرفته ام یک فیلم ببینم خب دیگر روز ما بسر رسید کتاب هم بـه همان جای نداشته مان !  

امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !

دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !

+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 22:3|لی لی| | 2c0mment
مـیدونین من الان چند که تا پرده زدم و بازم اتاق خیلی روشنـه ؟ اون پرده ی سیـاه کلفت دو لایـه و اون پرده ی صورتی با هم پشت هستن و یک لایـه بزرگ پرده ی سفید هم جلوش هست … مـهار نمـیشـه این افتاب ! الان مـیخوام برم یک لایـه صورتی دیگه کـه دارم اضافه کنم … الان حاضرم هر چی ملافه دارم از پنجره اویزون کنم :دی  
+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 12:14|لی لی| | 2c0mment
اسممو واقعا گذاشتن سرایدار … دیگه رسمن خودمم دارم احساسش مـیکنم . هر کی مـیخواد از ساختمون بره من مشدی لی لی براش چایی مـیبرم توی اسباب کشی کمکش مـیکنم … بعد هری یـه سری چیزی بدرد بخور کـه لازم نداره بهم مـیده مثل یـه بسته مداد (اینجا خیلی بکار مـیاد ) ماژیک شبرنگ .لاک غلط گیر .ملافه ی نو . دفتر و پاکتای بزرگ نامـه فولدر و حتی سنجاق قفلی و … تازه از همـه بدتر …من کـه حوصله ندارم ایمـیل ب بیـان فریزرو تمـیز کنن …خودم رفتم تمـیزش کردم … دیگه چی کم دارم ؟ تازه نماینده ی ای دور از دانشگاه هم هستم . هر جلسه ای کـه مـیرم براشون نوت مـینویسم کـه بعدا بهشون توضیح بدم . سوتا و نورا و اما …. ریحانـه هم هست . 

از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .

سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .

دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن

من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .

از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !

برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !

+ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت 1391| 14:11|لی لی| | 3c0mment

گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود  …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !

پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه

+ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 5c0mment

من واقعا متاسفم …

به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز  هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .

این مطلب خواندنش مـیارزد 

در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست . 

پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉

پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 21:18|لی لی| | 5c0mment

حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .

دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …

دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 11:8|لی لی| | 4c0mment
بالاخره کمـی وقت داشته ام فقط و فقط به منظور خودم . کـه بی نـهایت فکر کنم و مال خود خودم باشم . من اندوه بزرگی را دوش مـیکشم . اندوهی کـه هر لحظه مـیتواند مرا پرت کند قعر دره . من درونم یک جسد پلاسیده ی مرده هست . درون من تکه پاره هست . هیچ چیزی نیست ان ته های قلبم . تمام شوق ها و امـیدها و ارزوها انگار خشک شده اند و ریخته اند . هیچی ان تو نیست . هیچ حسی . هیچ غمـی و هیچ شادی ای . تمام رفتارهای من یک نمایش هست . یک نمایش بزرگ و طولانی . من همش دارم نقش بازی مـیکنم . نقش ادم پر انگیزه . نقش ادم سرحال . فعال . زندگی یک بازی ست . همـه داریم نقش بازی مـیکنیم . همـه شکست داشته ایم و قلبمان شکسته و فرو ریخته . من یکی از انـهایی هستم کـه همـه چیزش درون طول چندین سال فرور یخته و چیزی نمانده . یک مجسمـه مانده کـه بازی مـیکند . مجبور هست کـه بازی کند که تا وقتی کـه جان دارد . تازه کمـی قواعد بازی را یـاد گرفته و سعی مـیکند حداقل از بازی ش لذت ببرد . من بازیگر خوبی هستم …همـیشـه دارم بازی مـیکنم … تمام زندگی من چیزی کـه در خور درون خاطر ماندن باشد فقط همان یک ماه و اندی سر جمع از تمام ان سه چهار روزهای طلایی ست . تمام عمرم مدیونشان خواهم بود کـه بودند به منظور اینکه زندگی مرا روشن کنند . فقط ان زمان بوده کـه خوب محض بوده . من همش دارم با ان خاطره ها زندگی مـیکنم . من هنوز هم مـیایم از گردن تو اویزان مـیشوم و خودم را لوس مـیکنم . از خوشحالی دور خانـه ات مـیچرخم و مـیم . مـیایم گردنت را بو مـیکشم …بو مـیکشم …بو مـیکشم … من دارم هنوز هم توی همان روزهای رویـایی ام زندگی مـیکنم . حس های فراموش نشدنی . همـیشـه پایین پله ها کـه بودم مـیترسیدم وسط راه پله سکته کنم و به دیدن صورت تو نرسم . من همان روزهای قشنگ و کامل زندگیم را مدیون تو ام . دیگر هیچوقت آن طور واقعی شاد نخواهم بود . بقیـه ی داستان همـیشـه غباری از اندوه رویش هست و من همـیشـه نقش بازی مـیکنم کـه همـه چیز خیلی خوب هست . یعنی ازم انتظار مـیرود و نمـیتواند بهتر باشد …ولی درون من چیزی تمام شده . قفسه ی ام خالی هست . من خالی ام …یک خالی با نقاب و یک ماه خاطره . مـیشود همـینطوری مرد و راحت شد . من اما قرار هست زنده بمانم انگار فعلن و بازی کنم بازی کنم و انگار نـه انگار کـه من چقدر خسته ام . ازم انتظار بازی هست …باید بدوم …کسی نمـیداند چه شده .ی نمـیداند چه بر سر من زندگی من و تمام ان چیزی کـه من هستم آمد . من چطور تکه تکه شده ام و هر تکه ام جایی درون زمان له شده افتاده جا مانده …. هیچ چیزی دیگر ارزشی ندارد …هیچ چیز …مطلقا هیچ چیز …حین بازی ارزش ادمـها و چیزها را فقط قواعد بازی تعیین مـیکند …مرا کـه دیده ای …مثل مجسمـه ام اگر بازی نباشد …منجمد و ثابت و خالی …تمام دارایی من همان رنگی هست که تو بـه زندگی من پاشیدی …و من همـیشـه با همان نجات پیدا مـیکنم …من وسط بازی گاهی یـاد تو مـیافتم و مـیروم توی ان فضا … همـیشـه سر مـیز نـهار با همکلاسی ها … توی راه …توی فروشگاه … وسط درس خواندن …وسط یک مکالمـه ی مـهم با استاد … یکهو چیزی از تو جرقه مـیزند …یـا توی رستوران پسری را مـیبینم کـه شمایل تو را دارد …شیدا مـیروم خیره نگاهش مـیکنم … نـه هیچچشمان و لبهای تو و شانـه های تو را ندارد … تو تنـها رنگ خوشرنگ زندگی من …. 
+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | c0mment one

واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن

این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 22:13|لی لی| | 4c0mment

رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش  بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….

بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو  و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 3:24|لی لی| | 2c0mment
من گفتم کـه حالم خوش نیست . خب الانم دارم عکسای جدید خانواده مو مـیبینم و ریز ریز واسه خودم اشک مـیریزم . اصلا امروز یـه جوری بود . نمـیدونم چجوری . شاید بخاطر گندایی کـه دیشب زدم . دیشب آخه رفتم پاتک زدم از اساس فاتحه ی یـه نفرو خوندم . کارم بـه نظر خودم توجیـه داشت . من اصلا عاشق و کشته مرده نخواستم و وقتی من حس عاطفی بـه هیچکی ندارم …وقتی دلم هنوز جایی گیره …اصلا برام قابل تحمل نیست این اداهای عاشقی …خب منم رفتم مستقیم اب پاکی ریختم تو دستش … امروز اما ون اومد و بهم دری وری گفت . گفت این سیستم تو عادی نیست تو بعد کی مـیخوای وارد یـه رابطه ی عاطفی بشی . من گفتم خب نمـیشـه از هیچکی خوشم نمـیاد . گفت خب حتما خودت بسازی . گفتم خب من ساختم قبلا . اونم گفت باش بعد تا صبح دولتت بدمد !  

سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون  از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka  و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم

بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …

توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦

فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو  دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم

فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …

در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …

برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …

+ پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1391| 1:16|لی لی| | 6c0mment
چیزی ناراحتم کرده . یک چیزی توی ذهنم . شاید بخاطر اینـهمـه فیلم ایرانیـه کـه این روزا دیدم . اغلب فیلمـها مربوط بـه مسایل زنان بوده یـا مشکلات اجتماعی . درد بوده رنج بوده روحم درد گرفته . لازم بوده ببینم و بعد با دوستم مـهر/نوش راجع بهش صحبت کنیم . حتما توی جو قرار بگیریم که تا بتونیم خوب تحلیل کنیم . کـه هدفهامون و آرمانـهامونو مرور کنیم و بدونیم مـیخوایم چیکار کنیم . زندگی خودمونو روشن کنیم کـه الان کجا هستیم و مـیخوایم بـه کجا برسیم . فیلم همسرایـان و «ده » از کیـارستمـی دیدم و خیلی دوستشو داشتم . فیلم معرکه ی طلای سرخ پناهی رو دیدم و در واقع روانی شدم . شبش خواب دیدم من و بابام با هم سه نفر و کشتیم و تیکه تیکه کردیم …یـا خدا ! فیلمش عجیبه .. عالیـه عالی ! فیلم فانتزی » زنـها شگفت انگیزند » دیدم و هی حرص خوردم . » ورود آقایون ممنوع » واقعا مفرح بود . «زنان بدون مردان » دردناک ولی نـه چندان قوی . «تهران من حراج » خوشم نیومد . «نیمـه ی پنـهان » به منظور چندمـین بار و عمـیق عمـیق عمـیق . «سکوت » به منظور چندمـین بار و لذت بخش .  

الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .

چند که تا فیلم  هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه  مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم

+ چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391| 13:53|لی لی| | c0mment one
نق نقوی افسرده ی خل و چل هیچی ندون گیج واگیج ترم پیش  

راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه

یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا

خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many  از ایران هستن

به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟

به زودی معلوم مـیشـه 🙂

+ دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391| 23:30|لی لی| | 6c0mment

روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم  و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!

اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….

مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !

+ شنبه دوم اردیبهشت 1391| 23:3|لی لی| | 3c0mment

امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .

من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …

من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….

خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….

دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !

خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …

این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …

همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!

یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….

مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….

بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟

کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….

+ جمعه یکم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 9c0mment




[لی لی درون غربت | Things To Live For اهنگ لری دی بالا بالا بالا دستمالا بالا بالا]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Mon, 13 Aug 2018 19:08:00 +0000



دانلود اهنگه گلوم را میبرن چاره ندارم

لی لی درون غربت | Things To Live For

امروز کـه درس بخونم به منظور مدتی تعطیلش مـیکنم . دانلود اهنگه گلوم را میبرن چاره ندارم بهار منم شروع مـیشـه . دانلود اهنگه گلوم را میبرن چاره ندارم فردا ری/حان مـیاد و حداقل به منظور یـه هفته ای قراره بریم گشت و گذار . امروز فقط حتما سر و ته این کتاب فمـیسنیمو جمع کنم و چند جور غذا بپزم . یکمـی بـه سر و وضعم برسم و خونـه رو هم مرتب کنم  . خسته شدم از بس نشستم درس خوندم . خوب شد اومد این … 

یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه !  🙂

+ یکشنبه سی و یکم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 2c0mment
آخرین دانـه های قندی کـه پدرم شکسته گذاشته ام اینجا با چای بخورم . نگاهشان مـیکنم دستهای بابا جانم را مـیبینم . 

صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .

مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .

خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂

+ شنبه سی ام اردیبهشت 1391| 22:7|لی لی| | 3c0mment

فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .

داشتم  گریـه مـیکردم . گفت : دانلود اهنگه گلوم را میبرن چاره ندارم تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها  تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .

هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .

اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، دانلود اهنگه گلوم را میبرن چاره ندارم بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .

کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !

خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !

+ جمعه بیست و نـهم اردیبهشت 1391| 14:35|لی لی| | 4c0mment

دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .

خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !

اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل  بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن  و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂

ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !

+ پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1391| 11:51|لی لی| | 4c0mment

صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود .  یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !

امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه  عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!

من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا  ببینید

به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood  و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .

+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 13:3|لی لی| | 4c0mment
 
+ چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1391| 2:34|لی لی| | 4c0mment

تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .

خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .

خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره  . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟

باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .

خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .

از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »

آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .

دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من

+ سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391| 2:32|لی لی| | 10c0mment
 

فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟

+ دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | 4c0mment
خوشحالم بخاطر وجود تو و تمام بودنت  

بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت

و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام

این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !

+ یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1391| 12:46|لی لی| | 5c0mment

زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/  و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی

این بود زندگی من

+ جمعه بیست و دوم اردیبهشت 1391| 12:8|لی لی| | 4c0mment
یـادت باشـه 

غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی

که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی

یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦

+ پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1391| 21:12|لی لی| | 2c0mment
 

دوچرخه سواری درون هوای بهاری !

خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری

الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .

بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .

هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !

+ چهارشنبه بیستم اردیبهشت 1391| 13:26|لی لی| | 6c0mment
 

هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .

سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .

بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم

امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن  س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !

یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 14:10|لی لی| | 5c0mment

 

خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .

اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .

من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم !  امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .

اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .

چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂

+ سه شنبه نوزدهم اردیبهشت 1391| 0:31|لی لی| | 5c0mment

بعد هر فریـاد یـه سکوته

توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس

توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….

.

سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …

انور ساحل بازم یـه دریـای شور …

پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس

بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …

+ یکشنبه هفدهم اردیبهشت 1391| 1:36|لی لی| | 5c0mment
رفتم کتاب فیمـینیسم کـه باید به منظور یک درسم خلاصه اش کنم گرفتم . فقط که تا دوشنبه مـیشود دستم باشد یعنی فرصت خیلی کمـی دارم ولی حوصله ام نمـیاید بخوانمش . با اینکه موضوعش خیلی جالب هم هست . از وقتی برگشته ام از کتابخانـه ی کالونیـا کتاب فارسی جنس ضعیف ارویـانا فالاچی خواندم و بعد هی آهنگ گوش کردم بعد هی اخبار خواندم و سعی کردم همـه کاری کنم جز اینکه بخواهم این کتاب را شورع کنم  . الان هم تصمـیم گرفته ام یک فیلم ببینم خب دیگر روز ما بسر رسید کتاب هم بـه همان جای نداشته مان !  

امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !

دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !

+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 22:3|لی لی| | 2c0mment
مـیدونین من الان چند که تا پرده زدم و بازم اتاق خیلی روشنـه ؟ اون پرده ی سیـاه کلفت دو لایـه و اون پرده ی صورتی با هم پشت هستن و یک لایـه بزرگ پرده ی سفید هم جلوش هست … مـهار نمـیشـه این افتاب ! الان مـیخوام برم یک لایـه صورتی دیگه کـه دارم اضافه کنم … الان حاضرم هر چی ملافه دارم از پنجره اویزون کنم :دی  
+ جمعه پانزدهم اردیبهشت 1391| 12:14|لی لی| | 2c0mment
اسممو واقعا گذاشتن سرایدار … دیگه رسمن خودمم دارم احساسش مـیکنم . هر کی مـیخواد از ساختمون بره من مشدی لی لی براش چایی مـیبرم توی اسباب کشی کمکش مـیکنم … بعد هری یـه سری چیزی بدرد بخور کـه لازم نداره بهم مـیده مثل یـه بسته مداد (اینجا خیلی بکار مـیاد ) ماژیک شبرنگ .لاک غلط گیر .ملافه ی نو . دفتر و پاکتای بزرگ نامـه فولدر و حتی سنجاق قفلی و … تازه از همـه بدتر …من کـه حوصله ندارم ایمـیل ب بیـان فریزرو تمـیز کنن …خودم رفتم تمـیزش کردم … دیگه چی کم دارم ؟ تازه نماینده ی ای دور از دانشگاه هم هستم . هر جلسه ای کـه مـیرم براشون نوت مـینویسم کـه بعدا بهشون توضیح بدم . سوتا و نورا و اما …. ریحانـه هم هست . 

از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .

سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .

دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن

من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .

از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !

برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !

+ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت 1391| 14:11|لی لی| | 3c0mment

گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود  …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !

پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه

+ چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 5c0mment

من واقعا متاسفم …

به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز  هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .

این مطلب خواندنش مـیارزد 

در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست . 

پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉

پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 21:18|لی لی| | 5c0mment

حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .

دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …

دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….

+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 11:8|لی لی| | 4c0mment
بالاخره کمـی وقت داشته ام فقط و فقط به منظور خودم . کـه بی نـهایت فکر کنم و مال خود خودم باشم . من اندوه بزرگی را دوش مـیکشم . اندوهی کـه هر لحظه مـیتواند مرا پرت کند قعر دره . من درونم یک جسد پلاسیده ی مرده هست . درون من تکه پاره هست . هیچ چیزی نیست ان ته های قلبم . تمام شوق ها و امـیدها و ارزوها انگار خشک شده اند و ریخته اند . هیچی ان تو نیست . هیچ حسی . هیچ غمـی و هیچ شادی ای . تمام رفتارهای من یک نمایش هست . یک نمایش بزرگ و طولانی . من همش دارم نقش بازی مـیکنم . نقش ادم پر انگیزه . نقش ادم سرحال . فعال . زندگی یک بازی ست . همـه داریم نقش بازی مـیکنیم . همـه شکست داشته ایم و قلبمان شکسته و فرو ریخته . من یکی از انـهایی هستم کـه همـه چیزش درون طول چندین سال فرور یخته و چیزی نمانده . یک مجسمـه مانده کـه بازی مـیکند . مجبور هست کـه بازی کند که تا وقتی کـه جان دارد . تازه کمـی قواعد بازی را یـاد گرفته و سعی مـیکند حداقل از بازی ش لذت ببرد . من بازیگر خوبی هستم …همـیشـه دارم بازی مـیکنم … تمام زندگی من چیزی کـه در خور درون خاطر ماندن باشد فقط همان یک ماه و اندی سر جمع از تمام ان سه چهار روزهای طلایی ست . تمام عمرم مدیونشان خواهم بود کـه بودند به منظور اینکه زندگی مرا روشن کنند . فقط ان زمان بوده کـه خوب محض بوده . من همش دارم با ان خاطره ها زندگی مـیکنم . من هنوز هم مـیایم از گردن تو اویزان مـیشوم و خودم را لوس مـیکنم . از خوشحالی دور خانـه ات مـیچرخم و مـیم . مـیایم گردنت را بو مـیکشم …بو مـیکشم …بو مـیکشم … من دارم هنوز هم توی همان روزهای رویـایی ام زندگی مـیکنم . حس های فراموش نشدنی . همـیشـه پایین پله ها کـه بودم مـیترسیدم وسط راه پله سکته کنم و به دیدن صورت تو نرسم . من همان روزهای قشنگ و کامل زندگیم را مدیون تو ام . دیگر هیچوقت آن طور واقعی شاد نخواهم بود . بقیـه ی داستان همـیشـه غباری از اندوه رویش هست و من همـیشـه نقش بازی مـیکنم کـه همـه چیز خیلی خوب هست . یعنی ازم انتظار مـیرود و نمـیتواند بهتر باشد …ولی درون من چیزی تمام شده . قفسه ی ام خالی هست . من خالی ام …یک خالی با نقاب و یک ماه خاطره . مـیشود همـینطوری مرد و راحت شد . من اما قرار هست زنده بمانم انگار فعلن و بازی کنم بازی کنم و انگار نـه انگار کـه من چقدر خسته ام . ازم انتظار بازی هست …باید بدوم …کسی نمـیداند چه شده .ی نمـیداند چه بر سر من زندگی من و تمام ان چیزی کـه من هستم آمد . من چطور تکه تکه شده ام و هر تکه ام جایی درون زمان له شده افتاده جا مانده …. هیچ چیزی دیگر ارزشی ندارد …هیچ چیز …مطلقا هیچ چیز …حین بازی ارزش ادمـها و چیزها را فقط قواعد بازی تعیین مـیکند …مرا کـه دیده ای …مثل مجسمـه ام اگر بازی نباشد …منجمد و ثابت و خالی …تمام دارایی من همان رنگی هست که تو بـه زندگی من پاشیدی …و من همـیشـه با همان نجات پیدا مـیکنم …من وسط بازی گاهی یـاد تو مـیافتم و مـیروم توی ان فضا … همـیشـه سر مـیز نـهار با همکلاسی ها … توی راه …توی فروشگاه … وسط درس خواندن …وسط یک مکالمـه ی مـهم با استاد … یکهو چیزی از تو جرقه مـیزند …یـا توی رستوران پسری را مـیبینم کـه شمایل تو را دارد …شیدا مـیروم خیره نگاهش مـیکنم … نـه هیچچشمان و لبهای تو و شانـه های تو را ندارد … تو تنـها رنگ خوشرنگ زندگی من …. 
+ دوشنبه یـازدهم اردیبهشت 1391| 1:54|لی لی| | c0mment one

واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن

این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 22:13|لی لی| | 4c0mment

رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش  بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….

بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو  و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …

+ جمعه هشتم اردیبهشت 1391| 3:24|لی لی| | 2c0mment
من گفتم کـه حالم خوش نیست . خب الانم دارم عکسای جدید خانواده مو مـیبینم و ریز ریز واسه خودم اشک مـیریزم . اصلا امروز یـه جوری بود . نمـیدونم چجوری . شاید بخاطر گندایی کـه دیشب زدم . دیشب آخه رفتم پاتک زدم از اساس فاتحه ی یـه نفرو خوندم . کارم بـه نظر خودم توجیـه داشت . من اصلا عاشق و کشته مرده نخواستم و وقتی من حس عاطفی بـه هیچکی ندارم …وقتی دلم هنوز جایی گیره …اصلا برام قابل تحمل نیست این اداهای عاشقی …خب منم رفتم مستقیم اب پاکی ریختم تو دستش … امروز اما ون اومد و بهم دری وری گفت . گفت این سیستم تو عادی نیست تو بعد کی مـیخوای وارد یـه رابطه ی عاطفی بشی . من گفتم خب نمـیشـه از هیچکی خوشم نمـیاد . گفت خب حتما خودت بسازی . گفتم خب من ساختم قبلا . اونم گفت باش بعد تا صبح دولتت بدمد !  

سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون  از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka  و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم

بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …

توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦

فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو  دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم

فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …

در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …

برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …

+ پنجشنبه هفتم اردیبهشت 1391| 1:16|لی لی| | 6c0mment
چیزی ناراحتم کرده . یک چیزی توی ذهنم . شاید بخاطر اینـهمـه فیلم ایرانیـه کـه این روزا دیدم . اغلب فیلمـها مربوط بـه مسایل زنان بوده یـا مشکلات اجتماعی . درد بوده رنج بوده روحم درد گرفته . لازم بوده ببینم و بعد با دوستم مـهر/نوش راجع بهش صحبت کنیم . حتما توی جو قرار بگیریم که تا بتونیم خوب تحلیل کنیم . کـه هدفهامون و آرمانـهامونو مرور کنیم و بدونیم مـیخوایم چیکار کنیم . زندگی خودمونو روشن کنیم کـه الان کجا هستیم و مـیخوایم بـه کجا برسیم . فیلم همسرایـان و «ده » از کیـارستمـی دیدم و خیلی دوستشو داشتم . فیلم معرکه ی طلای سرخ پناهی رو دیدم و در واقع روانی شدم . شبش خواب دیدم من و بابام با هم سه نفر و کشتیم و تیکه تیکه کردیم …یـا خدا ! فیلمش عجیبه .. عالیـه عالی ! فیلم فانتزی » زنـها شگفت انگیزند » دیدم و هی حرص خوردم . » ورود آقایون ممنوع » واقعا مفرح بود . «زنان بدون مردان » دردناک ولی نـه چندان قوی . «تهران من حراج » خوشم نیومد . «نیمـه ی پنـهان » به منظور چندمـین بار و عمـیق عمـیق عمـیق . «سکوت » به منظور چندمـین بار و لذت بخش .  

الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .

چند که تا فیلم  هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه  مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم

+ چهارشنبه ششم اردیبهشت 1391| 13:53|لی لی| | c0mment one
نق نقوی افسرده ی خل و چل هیچی ندون گیج واگیج ترم پیش  

راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه

یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو

من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا

خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many  از ایران هستن

به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟

به زودی معلوم مـیشـه 🙂

+ دوشنبه چهارم اردیبهشت 1391| 23:30|لی لی| | 6c0mment

روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم  و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!

اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….

مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !

+ شنبه دوم اردیبهشت 1391| 23:3|لی لی| | 3c0mment

امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .

من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …

من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….

خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….

دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !

خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …

این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …

همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!

یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….

مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….

بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟

کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….

+ جمعه یکم اردیبهشت 1391| 21:47|لی لی| | 9c0mment




[لی لی درون غربت | Things To Live For دانلود اهنگه گلوم را میبرن چاره ندارم]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Mon, 13 Aug 2018 19:08:00 +0000



هزينه سالاد الويه براى 300 نفر

آهنگهاي مورد علاقه | Things To Live For

63

تازگيا يه چيزي كشف كردم . هزينه سالاد الويه براى 300 نفر مسخره ام نكنين ها . هزينه سالاد الويه براى 300 نفر اين داستان معده . دردش ادامـه داره . قبلن هم اينطوري شده بودم . حالا ميدونين چي فهميدم؟ نخندين ها اين مث اينكه ارثيه توي خانواده ما . وقتي كه هات هستيم و دلمون غش و ضعف ميره ميزنـه بـه معده داغون ميكنـه !!!! جدي ميگما! اين من يه مدتي هي ميگفت هر چي غذا ميخورم بازم دلم ضعف ميره چرا سير نميشم .رفت چند که تا دكتر .گفتن ازدواج كني خوب ميشي!!!!! هوا خوشـه ديگه همـه حالي بـه حولي شدن!! …. اينكه شوخي بود بابا گمون نكنم از اون باشـه . اما از بس هيچي نخوردم كه خوشتيپ بشم فاتحه سيستم گوارشم خونده شده همش داره قار قار ميكنـه از گشنگي  منم كه خود آزار !( چند بار اومدم بـه م بگم «خود آزاري»  داري دهنم نچرخيده گفتم «خو د ار ضايي  » داري  !!!!!) داشتم ميگفتم …. بيخيال بيخود خود آزاري دارم بايد چيزي بخورم …يه ذره شكم كسيو نكشته !

دو که تا فيلم ديدم امروز  يكي Rosemary baby و يكي هم Eraserhead  مغزم رفته ديگه . چند روز پيش هم دو که تا فيلم خوب ديدم يكي : هزينه سالاد الويه براى 300 نفر Before the devils know your dead  و beyond a raesonable doubt   بـه ديدنشون ميارزيد . اين دو تاي امروزيو كه نميشد نديد وقتي همـه فيلماي پولانسكي و لينچو ديدم اين ها رو هم بايد ميديدم !

اول فيلمـه بچه ي  رزماري زن و شوهره داشتن اسباب كشي ميكردن بعد خسته و كوفته ميخواستن ناهار بخورن توي خونـه خالي .هنوز يه ذره نخورده بودن كه زنـه گفت: hey! lets make love !! آي حال كردم . حالا اگه زن ايراني بگه بـه شوهرش واويلا ميشـه .اصلا روشو ندارن كه بگن توي همچين شرايطي!

بيربط: آرزو دارم يه روزي برم پاريس !

+ تاريخ جمعه سی ام بهمن 1388ساعت 18:36 نويسنده  |

62

آخر شب طبق معمول بيشتر شبا با چشماي نيمـه بسته و خيلي با عجله ميرم سراغ قرصا .اول زود اون سيپروترون بعد دو که تا اسپيرونولاكتون …شب درون ميون هم يه داكسي سايكلين ! آب كه نيس بالا. پايينم همـه خوابن. يه ليوان گنده كاپوچينو اينجا دارم كه شي/وا هديه اتاق جديد آورده ..از آب بدمزه شير پر ميكنم . مزه فلز ميده . هنوز يه ذره آب نخوردم ميرم زير پتو .تا صبح توهم زخم معده مي…..امروز انگار جدي زخم شده!

اين قرصاي داكسي خيلي خطريه . الان سرچ كردم ديدم نوشته اغلب كسايي كه با آب كم و بلافاصله قبل خواب ميخورن اغلب زخم مري ميگيرن!! الان حس ميكنم كپسوله باد كرده چسبيده مث زالو بـه مري و معده ام . معده ام داره تير ميكشـه. لعنت بـه تلقين كه آدمو ميكشـه. حالا من از كجا بفهمم معده ام كاريش شده يا نـه؟ علايم زخم معده هم درد و سوزش خفيف و مبهمـه كه من دارم…

اين روزا خيلي درگير و پر استرس و هيجانم . ميخونم ولي كامنت نميتونم بذارم. ماراتن ه انگار. دارم ميدوم . ديشب يه دوست خيلي قديميمو تو ديدم .گفتم بـه نظرت من 4 ماهه ميرسم بـه اون ايلتسه؟ گفت تو دوماهه ميرسي! چون چيزيو كه بخواي زود بدست مياري! نميدونين چقدر روحم شاد شد .آخه اين دوستم «پوريا» خيلي منو ميشناسه . سه ماهي تقريبا خونـه ما زندگي كرده. و كلن هم خيلي با هم حرف ميزديم ( از اين مدل حرفا كه شبا كه همـه خواب بودن ميشستيم انگليسي بلغور ميكرديم كلمـه ميگفتيم نوبتي و اولين چيزي كه بـه ذهنمون ميرسيد بهم ميگفتيم ! يعني كنكاش روح و ذهن طرف!) خلاصه چون منو زياد ميشناسه روي نظراتش حساب ميكنم و الان روحيه ام خيلي خوبه ! فقط اين معده هه يه جوري ناجوره!( ايكون پريشون!)

يه چيزي راستي خيلي برام جالبه . اينكه ميگم پوريا نابغه اس و هوش عجيب غريب داره (گفتم ؟)اينـه كه دو سال پيش از شـهر ما رفت و پارسال كه اومده بود بهمون سر بزنـه همينجوري وسط حرفاي معمولي( خيلي هم معمولي نبود البته آقاي همسر سابق جان داشتن سخنراني ميكردن كه اين همـه امكانات بي سابقه ي  استحقاق نصيب گلبرگ شده و داره ترش ميكنـه! اما چون همش ميگفت واسه من عادي بود!) توي دفترچه ياداشت من كه دم دستش بود بزرگ و پررنگ نوشت: «شما طلاق ميگيرين» اون زمان مسخره اش كردم .نميدونم از كجا فهميد …ما كه ظاهرا خيلي خوشبخت بوديم! اين موضوع هميشـه يادم ميمونـه!

من وقتي هدفي دارم معركه ميشم . دوست داشتني و خوش اخلاق! يكي بياد بوسم كنـه خوووووو!!!!!!!!

+ تاريخ جمعه سی ام بهمن 1388ساعت 9:21 نويسنده  |

61اين ه كه چه عرض كنم …ننـه هه … منو ****** !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خدايا اگه منم عقل و شعورم اينقد�
� مرگمو بده . كبود شدم از دستش از بس جيغ و داد زده و **شر تف داده .

رواني درجه يكيه!

اي خدا منو زودتر خلاص كن از دست اينا!

پ.ن: از صبح دربدر خيابونا دنبال فرمايشات سازمان مركزي آموزش و بانك و تمبر و اينور و اونور  اينم شده بلاي جونم . عجب شانس من ت خ مي بود توي اين قضيه مادر!!!!! بـه خدا توي كوچه بعد كوچه ها دو ساعت با گريه دنبالش ميگشتم چون خانم موبايل دوس ندارن همراهشون باشـه  اگرم باشـه خاموشـه دوس دارن هميشـه گم و گور باشن!

اوه اوه چه بي تربيت شدم . خب نميشـه كه برم فحش بدم مجبورم بيام اينجا بگم!

+ تاريخ پنجشنبه بیست و نـهم بهمن 1388ساعت 10:52 نويسنده

60

اي خداااااااا ! دارم از بي خوابي ميميرم اما خوابم نميبرد . چشمانم باز نميشوند .روز خيلي سختي داشته ام . اين روزهايي كه آدم تصميمـهاي مـهم ميگيرد همينطور هست . استرس و بيخوابي .و هزار فكر و خيال . صد که تا كار كرده ام امروز .فردا هزار که تا كار دارم . آن همـه كارها و فكر هاي خودم بماند كارهايي هم از ديگران بهم محول شده .كه مثلا پارتي بازي كنم از شوهر عمويم كه فرانسوي است  وقت بگيرم كه براي  رفيقم كه ميخواهد فرانسه بورسيه شود نامـه انگيزه نامـه! و روزمـه بنويسد . جالب اينجاست كه سالهاست عمويم را نديده ام و شماره اش را ندارم چه برسد بـه اين چيزها! يا مثلا داني/ال زنگ ميزند كه از اردلان كه دوست صميمي همسر سابق هست و عكاس  يك وقت اتليه براي من بگير و بگو كم بگيرد از من! بعد صد که تا شماره ميگيرم و هي اشتباه هست آخرش همسر جان سابق كه مطابق معمول همش ميزنگد متوجه ميشوم كه همراه اوست و او هم ميگويد هر عكسي 25 تومن درون مي آيد و بعد باز دربدر دنبال عكاس پرتره خوب ميگردم كه بيايد از اين بچه عكس بگيرد چون دارد ميرود كانادا و آنجا از اين قرتي بازي ها خيلي گران هست . نميشود هم بي خيال بود بيچاره همش هر جا ميروم مي آيد مرا ميرساند و تريپ مرام و معرفت ميگذارد كه وقتي خانـه تان مي آمدم آنقدر از من پذيرايي كرده اي و چنين و چنان ! آن يكي دوستم ميزنگد كه برايش وقت از دكتر زنان بگيرم و باهاش بروم دكتر ببينم چه بلايي سرش آمده . اينـها همـه غير از دغدغه هاي خودم است  كه هي زنگ زدم مالزي و هي پشت خط بوده ام بعد ديده ام كسي كه كارش داشته ام امروز رسيده ايران هي بگردم پي اش ازش سوال كنم .هي بروم آموزش دانشكده و با مسئولهايش سر و كله ب كه حكم اخراجم را لغو كنند .  دنبال خريد تلويزيون و يك كابل نميدانم چه كه فيلمـها را از كامپيوترم نشان بدهد . يك سري ادارو از داروخانـه بگيرم . يك سري لباس بدهم اتوشويي .هي دنبال موسسه ايلتس و حساب و كتاب هزينـه هايم كنم و هي ليست كارهايم را بنويسم .  دنيال ريز نمراات و دانشنامـه ليسانسم باشم.عكس سفارش بدهم و مدارك براي گواهينامـه آماده كنم كه فردا بروم كاردكس درست كنم . ظرفها هم امروز ظهر و شب مال من بوده . قبض موبايل هم قوز بالاقوز بدو بدو رفته ام سر كوچه عابر بانكي پرداخته ام  . صبح كه ميرفتم بيرون خانم مادر باز  از نظر جهره اي! درون هم بودند وقتي برگشتم يه بحث مفصل با آقاي پدر كه چرا شما هر چه پول داريد بـه اين برادر هاي گشادتان ميدهيد بعد براي اين ك رشته گرافيك خودتان يك كامپيوتر خوب نميخريد اين همش خراب است! و تمام اينـها درون حالي ست كه چند ساعتي خانـه دوستم بوده ام و او هم يكريز توي گوشم خوانده: بايد براي مالزي! بايد بري مالزي! شيشماه ديگر ايران باشي كشتمت! بايد براي !اگر نري احمقي! دو هفته اي كارت درست ميشود! شل نشوي ! و قول محكم ازم گرفته و من هم آمده ام اينترنت را زير و رو كرده ام از شير آدميزاد که تا جون مرغش را درون آورده ام . آه يادم رفت اس ام اس بازي و تلفن بازي هاي حاشيه اي را!تازه هي ميرفتم جلوي آينـه و حس ميكردم بس كه جوش زده ام صورتم جوش زده!

خب حالا حق دارم خوابم نبرد و توي سرم كندوي زنبور عسل باشد؟

پ.ن: قربانتان بروم استراليا راهم نميدهند علي الحساب بروم يك جايي  درسي بخوانم  شايد شدم «شي رين عباد ي ثاني!» حقوقات بشريتان را از دنيا گرفتم!

+ تاريخ پنجشنبه بیست و نـهم بهمن 1388ساعت 1:16 نويسنده

59چهار ماه طلايي 

فرصت دارم که تا از ايلتس 5:5 برسم بـه 7 !!!

چهار ماه !

+ تاريخ چهارشنبه بیست و هشتم بهمن 1388ساعت 21:3 نويسنده |

58چقدر خوب هست كه حتي يك چيزي * شايد الكي  آنقدر ذهنم را مشغول كند كه بـه چيزهاي
غمناك فكر نكنم !* يك چيزي: يك هدف دراز مدتي!

+ تاريخ سه شنبه بیست و هفتم بهمن 1388ساعت 23:45 نويسنده  |

57

وقت جدال نيست . وقت رقابت نيست . وقت كل كل نيست . وقت رو كم كني و لجبازي و اين چيزها نيست.

زمان آرامش هست . آرامش . ميفهمي آرامش. شما ها و دنياهايتان مال خودتان . عشق هايتان و شيريني هايش مال خودتان . من فقط ميخواهم آرام باشم . آرام . آرام . بي دغدغه . آرام . ساكت . ساكن . بي فكر . سبك . بي  تفاوت . آرام …..آرام ….

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388ساعت 23:34 نويسنده

56بد ميكنم با خودم . ظلم ميكنم بـه خودم . نبايد اينقدر ظالم و بيرجم باشم با «خود»م . دكتر هم بارها بهم گفت . من آدم نميشوم. ديشب باز از آن حمله هاي وحشتناك داشتم . يعني مثلن اسمش گريه هست . ولي آنقدر وحشيانـه هست كه حس ميكنم دارم ميميرم . يك جوري كه نفسم بند مي آيد و تمام وجودم دارد از هم مي پاشد . مي خودم را بـه در و ديوار كه يك نفس بكشم و در نمي آيد از شدت عصبي شدن و اشك . نميتوانم هم توضيح بدهم كه چه شده . كسي نميفهمد كه عمق فاجعه چقدر هست . خودم را مي آزارم . ميداني همين ديشب چه استهلاك عظيمي براي من داشت.چشمانم هميشـه بعد اينجور زجه زدن ها تار تر ميشوند.معده ام ميسوزد.سرم درد ميگيرد و حس ميكنم گرد پيري مينشيند روي روحم . كم كم انگار ديگر هيچ چيز برايم خوشحال كننده نيست . من بد ميكنم با خودم. چرا؟ چه گناهي كرده هست اين بدن و روحم كه اينطور ميچلانمش و ميخراشمش؟ ميداني ..بزرگترين مشكل من هميشـه همين بوده . اينكه خودم را دوست نداشته ام . اينكه بدنم را و روحم را دوست نداشته ام . آخر چرا؟ بـه اين نازي .به اين خوبي. اصلا چرا دوست ندارمت؟هان؟ چرا اينقدر اذيتت ميكنم؟ تحقيرت ميكنم؟ تو(من!) كه كم نداري از هيچ نظري. زيبا هستي .خواستني هم . نـه چاقي .نـه معيوبي.به اين خوشرنگي .به اين خوش اندامي . با اين ظرافت.اينـهمـه استعداد داري. اينـهمـه قدرت داري. هر چه اراده ميكني بدست مي آوري .حافظه بـه اين خوبي داري.قدرت درك بـه اين خوبي. اينـهمـه كتابها خوانده اي.اينـهمـه تلاش كرده اي.اينـهمـه اخلاقهاي خوب داشته اي .اينقدر خدا تو را دوست داشته . ببين چه مغز و هوش قوي اي داده بـه تو . ببين دماغت را انگار تراشيده .ببين دستانت را. ببين چه پر انگيزه و پرتلاش بوده اي . چه قوي بوده اي .ببين خودت را  و مثبت هايت رابي انصاف.چرا اينقدر خودت را شكنجه ميدهي؟

من رسمن خودم را شكنجه ميدهم . خيلي بي رحمانـه . ميگويم بايد تقاص بعد بدهي براي چيزهاي كه از دست دادي. ميگويم تو بي عرضه اي. نتوانسته اي هيچ وقت معمولي زندگي كني. ميگويم تو عصبي هستي تو نرمال نيستي . تو مريضي .بايد براي تمام اشتباهاتي كه که تا بحال كرده اي خودم شخصا شكنجه ات بدهم . بايد نابودت كنم.بعد براي اينكه تحقير هايم تكميل شود خوب ميگردم و ميبينم چه كساني كي با من بد رفتاري كرده اند. آه چه خوب يافتم . تو اصلا لياقت خوش رفتاري نداري. تو اصلا لياقتت همين هست كه هميشـه بروي طرف آدمـها و آنـها از تو دور شوند. هيچ كسي تو را دوست ندارد كه.خودم ميفهمم اگر دوست داشتند طور ديگري بودند.و بعد از ديدگاههاي ديگران هم ابراز نظر هاي قاطعي جهت ويران كردن خودم دارم. آه…..

چقدر دردناك هست آزار هايي كه بـه خودم ميرسانم . خودم را که تا چه حدي پرت ميكنم پايين و از زخمـهايي كه بـه خودم زده ام و حس بدبختي و زخم و درد …به حال خودم رحمم نمي آيد.به جاي تحقيق و كنكاش براي اثبات بي ارزشي خودم و اينكه كي بـه من دروغ گفت و كي براي من ارزش قائل نبود درستش اين هست كه بنشينم و كمي با اين وجود خسته مدارا كنم . كمي نوازشش كنم بهش رسيدگي كنم . زخمـهايش را ببندم و نگذارم بـه هيچ وجه ناراحتي ديگري بهش برسد. بـه درك كه بعد اين همـه سال دربدري و سختي وقت خوشي ات غريبه ات شدم. بـه درك كه هيچ كس قدر خوبي هاي مرا ندانست مگر خودم دانستم قدر خودم را؟ بـه درك كه تنـها شده ام. که تا كي ميخواهم بخاطر رفتارهاي ديگران خودم را له كنم؟ چرا خودم را آرام نميگذارم.چرا خودم را درك نميكنم كه الان خسته هست و استراحت ميخواهد.وقتش هست كه كمي بـه خودم برسم .نـه بخاطر كسي بخاطر خودم . آه …كاش كمي بيشتر خودم را دوست داشتم . اين خود دوست داشتني بيگناه دردمندم را !

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388ساعت 19:35 نويسنده

55 مادر من :«حضرت زهرا آن بالا نشسته و دارد شما ها را با اين ريخت و قيافه ميبيند و عذاب ميكشد!»

شعور و منطق  هم خوب چيزي است!

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388ساعت 13:14 نويسنده  |

54سياه

سياه

سياه

دوران سياه من!

آه عزيزم

سهم من نبود

سهم من سختي ها و جنگيدن هايش بود

من راضي ام گرچه اشك ميريزم

دوستت داشتم

محبت ديدم

همين كافيست!

حالا بگذاريد گريه كنم .

اين دل بي قرار سوخته و شكسته و خاليست!

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388ساعت 0:37 نويسنده | 6 نظر

53رمز همان هست كه براي پست رمزدار قبلي بود!هماني كه حذف شده حالا! 

ادامـه مطلب+ تاريخ شنبه بیست و چهارم بهمن 1388ساعت 21:46 نويسنده  |

52دل كندن كار سختي هست . شجاعت مي خواهد . توانسته ام اش ! 

دل كندن كار خوبي هست . آدم را سبك ميكند . آرام ميكند . دل بستگي سخت هست .خيلي اشك ميخواهد.

دل كندن بـه آدم احساس قدرت مندي و دلتنگي ميدهد .

دل كندن كار خوبي هست . دل كندن سخت هست . خيلي اشك مي خواهد .

دل بستنم هايم را دوست دارم . دل كندن هايم را جدي نگير ! باش!

+ تاريخ جمعه بیست و سوم بهمن 1388ساعت 21:27 نويسنده

51

زندگي آرام و ساكت است. حرفي براي گفتن ندارد . سكوت . آرامش . سكوت . آرامش . من راضي ام . از همـه  راضي ام . از هيچكسي شاكي نيستم . فيلم ميبينم . زبان ميخوانم. آهنگ گوش ميكنم .تو را دوست دارم . تو را دوست دارم . تو را دوست دارم. همـه را دوست دارم . از هيچ كسي كينـه ندارم . از هيچكسي بدم نمي ايد . حسهاي بدم را ميگذارم پشت سرم . بـه درك كه دارند سر خنجرم ميزنند . بـه درك كه …. هر چه! وقتي كه تنـها هستم فرقي نميكند دنيا چه ميكند با من و چه مي انديشد و چه ميگويد. من اينجا توي اتاق خودم قرنطينـه ميشوم و جايم امن هست !

پ.ن: وقتي كه «سابق»  جان گوشي اش خاموش باشد و خيالت راحت كه زنگ نميزند همان ته مانده استرس ده ساله هم مي رود . همـه چيز كند پيش ميرود .دنياي من ميشود فقط صدايي كه گاهي ميشنوم و براي شادي ام كافيست!

+ تاريخ جمعه بیست و سوم بهمن 1388ساعت 12:47 نويسنده | آرشیو نظرات

50بدم مي آيد از مردهايي كه : 

آنـهايي كه قدشان كوتاه و شكمشان بزرگ است

آنـها كه چشمانشان ريز و هيز است!

آنـهايي كه ژستهاي كاذب ميگيرند !

آنـهايي كه خيلي پرحرفند و پشت سر هم حرف ميزنند و به كسي مـهلت نميدهند !

آنـهايي كه چاپلوسند و تا چشمشان بـه خانمي مي آفتد رفتارشان عوض ميشود !

آنـهايي كه بـه خانوم بازي هايشان افتخار ميكنند !

آنـهايي كه فكر ميكنند زنـهايشان «خر»ند!

آنـهايي كه همش شوخي هاي وقيحانـه ميكنند و فكر ميكنند با گفتنش خيلي شيرين و سك سي ميشوند!

آنـهايي كه هميشـه بد دهنند و فحش هاي ناجور ميدهند …مخصوصا همراه خانواده كه هستند بي ادبند!

آنـهايي كه رانـهاي چاق دارند!

آنـهايي كه هميشـه » ندارم» «ندارم» ميكنند و قيافه شان را مثل بدبختها و مظلومـها درون مي آورند!

آنـهايي كه درون هر موردي
نظر ميدهند … بدون اينكه نظري از ايشان خواسته شود …فكر ميكنند براي هر سابجكتي كه پيش آيد بايد يك منبر بروند!

آنـهايي كه بـه سيگار و الكل و هر چيز ديگري پناه ميبرند!

آنـهايي كه خيلي مغرورند و خودخواه ! بخصوص توي رختخواب!

آنـهايي كه بـه دنبال فرصت براي لاس زدن هستند!

آنـهايي كه الكي و بيجا  هر هر ميخندند ! گاهي اوقات بعد هر جمله يك خنده بيخودي!

آنـهايي كه خيلي لوسند!!!!!!!( اين يكي توضيحش خيلي سخت هست نميدانم دقيقا چه اخلاقي را بگويم درون كل نمك ندارند ديگر!)

خب كافيه چقدر حس منفي ريختم بيرون .

+ تاريخ چهارشنبه بیست و یکم بهمن 1388ساعت 17:31 نويسنده |

49

يك تناقض هست . ميان من و قدرت هايم و ضعفهايم ! هميشـه جنگيده ام اما بـه طرز ترحم برانگيزي تسليم بوده ام . يك جوري دل خودم را خوش كرده ام هميشـه . هي بـه خودم تلقين كرده ام . هي خودم را عوض كرده ام که تا شرايط بـه نظرم خوب برسد و فكر كنم كه پيروز بوده ام .نميدانم . شايد هم بوده ام . هر طور هست آن حس پر ترحم را ميگيرم از نزديكانم . كه از آن مورچه هاي سخت كوش خيلي تلاشگري هستم كه هميشـه هم بد شانسي مي آورند و بروي خودشان نمي آورند باز بـه راهشان ادامـه ميدهند  دنيايشان را كوچك ميكنند که تا نترسند و فكر ميكنند بـه همـه چيز مسلط هستند و خيلي زورشان زياد است!دقيقا اين حسها را دارم . اين روزها كه كاملن فكر ميكنم بي دفاع شده ام و هر كسي ميتواند هر چيزي را بـه من تحميل كند و مجبورم قبول كنم . يعني آرام و بي صدا كنار مي آيم و اعتراضي نميكنم . ديگر گله و شكايتي نميكنم . از هيچ كسي توقعي ندارم . فكر ميكنم بايد بسازم  و دم ن . بگذارم همينجوري زندگيم بگذرد و حس كنم خيلي هم خوب هست . مثلن فكر كنم كه كسي قرار نيست اصلا بـه من زنگ بزند و آن وقت از يك تماس كوچك وارد بهشت شوم . خوشي هايم را هميشـه اينطوري بـه خودم داده ام . سعي كرده ام همان كوچك ها را براي خودم بزرگ كنم و با هاشون خوش باشم .فكر ميكنم خودش هنري هست كه دل خوش باشم هر چند الكي . حسي كه از پدر و مادرم ميگيرم حس دلسوزي عميقي هست براي وجودم كه ضعيف هست و سختي هاي زيادي كه که تا بحال كشيده ام و وضعيت ناجور بينايي ام و غصه هايم …همـه و همـه را حس ميكنم . مادرم توي اتاق من كه مي آيد هميشـه بغضش ميگيرد . گاهي وقتها هم كه گريه ميكند ميگويد چرا تو هميشـه بايد رنج بكشي ؟ هميشـه ….. و اينـها فكر ميكنند چقدر روحم قوي هست و تلاش عظيمي هست بين اين همـه مشكلاتم اينطور خوش روحيه خودم را حفظ كنم .

دوستم …هماني كه ديشب آمد پيشم . از بچگي با من بوده . زماني كه ميخواستم ازدواج كنم خودش را كشت كه منصرفم كند . دلش نمي آمد . هميچوقت نتوانست با همسرم كنار بيايد. فكر ميكرد او دارد روح مرا خط خطي ميكند  و من براي زندگي هنوز توان ندارم …و گناه دارم و طفلكي هستم … خيلي سعي كردم بهش بفهمانم بزرگ شده ام …حالا نگران هست كه از اين بـه بعد مردهاي ديگر با من و بدن ضعيف و لطيفم چه خواهند كرد …خيلي بـه نظرش آسيب پذيرم  … خيلي … يكي ديگر از دوستان خانوادگي ام  كه پسري همسن من بود هم يادم هست آن زماني كه خبر ازدواجم را شنيده بود حالش بد شده بود . بيچاره ترسيده بود … يادم هست گفت : من بايد ببينم تو بدست كه افتاده اي نكند اذيتت كند … مادرش ميگفت تو گوشي را قطع كردي از دلهره تهوع گرفت … وقتي هم فهميد جدا شده ام باز بيشتر حالش بد شد !

يعني من اينقدر دلسوزي آورم ؟ اينقدر كوچك و ترحم برانگيز ؟ من كه توي دنياي خودم خيلي قوي و بزرگم . بعد چرا همـه پدر و مادر و دوست و همسر سابق ! همـه ميخواهند از من مواظبت كنند؟

+ تاريخ سه شنبه بیستم بهمن 1388ساعت 23:30 نويسنده  |

48

هر وبلاگي ميرم نوشتن : واي ….هيچكي امسال نيست بـه من كادوي ولنتاين بده …يا براش بخريم …اي بابا …من با اين همـه پتانسيل مـهرو عاطفه و صميميت و عشق و هزار كوفت و زهرمار ديگه درون اين مدت 28 سال يك بار هم كادوي ولنتاين دريافت نكردم چي ميگين شماها!!! بابا جان حتي خريد عقد و شب چله اي و عيدي و اين چيزا هم نداشتم هيچوقت . خب خريت بوده ديگه . وقتي آدم ميره با يكي كيلومترها زير صفر ازدواج ميكنـه همين ميشـه . که تا بچه و بي پوله كه نداره بخره وقتيم دارا ميشـه ديگه واسه تو نميخره …ببين عزيزم تو قرار بوده نردبون باشي ….تا بره بالا و از اون بالا پولاشو بريزه رو سر بقيه ! هو هو نردبون ! ( بعضي وقتا از اين ديالوگا با خودم زياد ميگم! خوب شد نمردم و لقب نردبون هم دادم بـه خودم با اين فسقليتي!!)

+ تاريخ سه شنبه بیستم بهمن 1388ساعت 11:7 نويسنده  | آرشیو نظرات

47

قراره يه دوست قديمي كه بخاطر همسر س( سابق اي بابا هر دفعه كه نبايد بگم سابق!!!) باهاش قطع ارتباط كرده بودم بياد اينجا ببينمش. مدتهاست ازم خبر نداره . از دوران راهنمايي صميميترين دوستم بوده و منو كاملن ميشناسه. فك بياد منو سرگذشتمو ببينـه دو که تا شاخ رو سرش سبز شـه .حتما فك ميكنـه اونجايي كه ازش درون رفتم خانـه ي فساد بوده ! خودمم احتمالا با زباله توي جوب يكسان ميشم بـه نظرش…چي بودم …چي شدم!!!!

پ.ن :يه هو از اين همـه رهايي و آزادي از اون جايي كه بودم احساس شعف كردم . بهترين حس دنيا. يه آهنگ شاد هم پلي بود. كلي واسه خودم يدم . كلي…. آخي …نفس عميق ! خدايا شكرت !

+ تاريخ دوشنبه نوزدهم بهمن 1388ساعت 9:36 نويسنده  | آرشیو نظرات

45 بالاخره ها : 

بالاخره بعد از دو ماه دستگيره كشوي دراورم درست شد. يعني باورم نميشـه. خيلي حرصي بود!

بالاخر بعد از دو ماه هاردم رسيد دستم با 300 که تا فيلم و كلي آهنگ جديد و قديمي …نميدونم از كجا شروع كنم …خيلي عاليه …

بالاخره ابروهام بعد قرني داره پر ميشـه از اون شكل لنگ سوسكي داره درون مياد . خيلي قيافه ام خونسرد و بي تفاوت شده بود . الان دارم كم كم شكل آدميزاد ميشم!

پ.ن : امروز من يك پروژه وبلاگي دارم قراره ساعت ده زنگ بزنـه خونـه. پروژه منصرف كردن يك 22 ساله از ازدواج! تجربه هام طوري هستش كه قانعش كنـه كه بخاطر فرار از شرايط فعلي خودشو از چاله بـه چاه نندازه ! ازدواج كه الكي نيست كه فقط بخاطر تنوع خودتو بدبخت كني آخه!

+ تاريخ یکشنبه هجدهم بهمن 1388ساعت 9:39 نويسنده  | آرشیو نظرات

44راستشو بگم ؟

امشب خيلي يخ بودم . خيلي. اصلن گرم نميشدم. دلم ميخواست يكي بود ميرفتم باهاش شام بيرون .خانـه ي اسپاگتي غذاي ايتاليايي ميخورديم!اما خيلي يخ بود ! خيلي ! كسي هم نبود !

همينجوري مات و مبهوت و يخ زده نشسته ام  كه تلفنم ميزنگد از آهنگش ميفهمم كه همسر سابق جان هست در حال گريه و زاري . حال خودم چندان خوب نيست اين هم حسابي ر ي د بهش! بعدش هم كلن دريافت هاي جالبي دارم از اطرافم. ميداني اين اشتباه من هست كه شاخك هايم خوب تكان ميخورند و همـه چيز را حس ميكنم . بعد نميدانم چطور باز تحمل ميكنم . ميگذارم بـه حساب …. نميخواهم بـه خودم توهين كنم اما خودم شعور خودم را ميبرم زير سوال گاهي! شبها اصولا اين شكلي ست . يكي بايد بيايد يك بلايي سر من بياورد شبها که تا مغزم اينقدر كار نكند . چكشي چيزي بكويد توي سرم . همـه چيز شبها سخت و پيچيده ميشود . صبح باز ميگويم اصلا مـهم نبود كه . حس ميكنم اتفاقهاي بد دارد ميافتد. حسهاي بي اعتمادي دارم . حسهاي توطئه دارم. حسهاي منفي! خيلي هم خسته ام . ميروم بخوابم . اميدوارم باز كابوسم شما دو که تا نباشيد . خواهش ميكنم برويد از ذهن من بيرون . خواهش ميكنم . خسته شده ام . خيلي خسته . نميشود خواب روزهاي قشنگ را ببينم ؟ يا خواب نوازشـهاي مـهربانانـه؟ چرا همش كابوس؟ نگران نيستم امشب هم ميگذرد فردا صبح باز زندگي زيبا ميشود!

+ تاريخ شنبه هفدهم بهمن 1388ساعت 23:14 نويسنده  | آرشیو نظرات

43غصه كه ميخورم»به خودم » ميگم

چيزي نيست بخاطر پر* يوده

بغض كه ميكنم و اشكام ميخواد بياد ميگم نيان

چشمام اما ميسوزه

ميگم چيزي نيست بخاطر ريمله!

پ.ن 1: با اينكه نيستم اما يه حس مارمولكي خاصي بهم دست داده!

پ.ن 2: مردي هست آيا كه نپرسه » شدي يا نشدي » يعني خودش بفهمـه؟! گمون نكنم !

پ.ن3 : از غصه خوردنـهاي بيخوديم كلافه شدم .داستاني كه ناراحتم ميكنـه تمومي نداره بايد تمومش كنم . دارم از درون متلاشي ميشم !

پ.ن4: راس ميگي اگه همش بهم زنگ ميزنـه و بي جواب نميذاره بخاطر عذاب وجدانـه كه ده سال چي سرم آورده …و الا همـه همينجورين! اصلا دوست داشتن كيلو چنده دلم خوش بودا!!!!!!

+ تاريخ شنبه هفدهم بهمن 1388ساعت 20:56 نويسنده  | آرشیو نظرات

42يادت باشـه! 

خيلي چيزها رو نبايد حرفشو زد

نبايد حتي فكرشو كرد

فقط بايد بذاري خودش بياد و بره

يادت باشـه بعدشم نبايد حرفشو زد

يا فكرشو كرد

اصلن مگه راجع بـه همـه چي بايد حرف زد ؟

+ تاريخ شنبه هفدهم بهمن 1388ساعت 17:3 نويسنده  | آرشیو نظرات

41از يادداشتهاي سفرم : 

شنبه

ساعت ده صبح بود . بـه نقطه اي فرمان ماشين كه نور خورشيد را منعكس ميكرد خيره شده بودم . توجهي بـه درازي اتوبان نداشتم .چهار فصل بي انتهاي ويوالدي گوش ميكردم  و فكر ميكردم …به تمام شدن …. بـه انتها ….

پ.ن1 : نميخواهم بدبخت و بيچاره باشم . از ناله و زاري متنفرم .

پ.ن2: بايد بـه ترسهايم …و تابو هايم غلبه كنم . بايد رها تر باشم …آزاد تر …مثل پرنده …

پ.ن۳ : بـه  این آهنگ گوش کنید . این آهنگ این روزهای من است.مـیخواستم بگذارمش روی وبلاگ اما  پرشین گیگ اپلود نمـیکرد.

پ.ن۴: من بـه خرگوشی خوشبخت مـیمانم این روزها . مـیجهم اینور و آنور با شادی و مـیخندم  و آسمان و زمـین برایم زیبا و بهاری هست . نکند اندوهی سر رسد از بعد کوه .

+ تاريخ شنبه هفدهم بهمن 1388ساعت 14:52 نويسنده  | آرشیو نظرات

40گاهي فكر ميكنميك نفر آدم خوشحال

بهتر از سه نفر ناراحت نيست؟

بيا يه كاري كنيم

حداقل يكيمون خوشحال باشـه ….

ميشـه ؟

(خودم ته دلم ميگم نميتونم . حتما دو نفر ديگه هم ….)

+ تاريخ جمعه شانزدهم بهمن 1388ساعت 1:1 نويسنده

39تو بـه من آموختي 

كه حتي بـه خودم

و بـه چشمانم هم

اعتماد نكنم!

+ تاريخ پنجشنبه پانزدهم بهمن 1388ساعت 14:16 نويسنده  | آرشیو نظرات

38تمام 

دنيا را

بــا آن

بوسه

هايت

متعدد

پشت

گردنم

عوض

نميكنم

+ تاريخ چهارشنبه چهارده�
� بهمن 1388ساعت 18:25 نويسنده

37

رفتم و برگشتم. تمام زندگيم را دوره كردم و برگشتم. رفته بودم خانـه ي مادر و ي كه سالهاس مرا و زندگي مرا ميشناسند . روزهاي زيادي درون كنارشان بوده ام . همراهشان گريسته و خنديده بودم . با هم نشستيم هي دوره كرديم . هي بررسي كرديم. گاهي از ياداوري آن همـه سختي عذاب كشيدم . گاهي بـه ياد خاطرات قشنگمان خنديديم .وقتي ميبينم تمام كساني كه وارد ريز ماجرا ميشوند بـه خصوص كساني كه او را هم خيلي خوب ميشناختند  …به اين نتيجه ميرسند كه جدايي خيلي خيلي كار درستي بوده براي من …خيالم راحت ميشود سبك ميشوم . پرواز ميكنم . حس ميكنم بـه خودم خدمت كرده ام . بزرگ شده ام ….

اينكه گفتم ديگر نميروم …هنوز هم سر حرفم هستم … من ظرفيت تهران و شلوغي هايش را ندارم . آلودگي اش چشمانم را ميسوزاند .نفسم تنگ شده بود اين روزها و در نميآمد …شايد هم بخاطر استرسي بود كه بـه دوش ميكشيدم . بـه هر حال كشيدن چمدان اين طرف و آن طرف و از اين مترو بـه آن مترو …و ساعتها توي متروي كرج گذراندن كار آساني نيست برايم . حس ميكنم آب شده ام ديگر. باز هم لباسهايم دارند گريه ميكنند توي تنم . آخر از سايز 36 كمتر كه پيدا نميشود ديگر ….ديشب توي قطار روي آن تخت معلق آن بالا وقتي كه خواستم شلوارم را عوض كنم و لباس خواب بپوشم يك هو حس كردم پاهايم اندازه پاهاي بچه شده …لاغر و باريك … هم قطاريهايم هم هي عكسهايم را كه ميديدند ميگفتند : واي چاق بودي چقدر خوشگلتر بودي ….يكي از آنـها هم وقتي سرم پايين بود و توي كيفم دنبال چيزي ميگشتم با دوربين موبايلش ازم عكس گرفت!!!! نميدانست آن چراغ سفيد روشن ميشود ! من هم بـه روي خودم نياوردم . حرفشم را هم نزدم …ديگر آن قيافه زار و بيحال چه هست كه آدم برايش تعصب هم بـه خرج بدهد ! اين زنـهاي توي قطار هم طبق معمول داستان زندگي هايشان را تعريف كردند و وقتي بـه من رسيد هر سه شان با چشمان گرد واه و واه و چيش و چيش ميكردند و قيافه هايشان را درون هم ميبردند و هي ميگفتند: خوب كردي جدا شدي …هيچ زني تاب نميآورد شوهرش هي از س ي نـه و با س ن و زنـهاي ديگر درون حضورش تقدير كند …نكند برگردي ها …نكند خام شوي ها …تو مطمئن باش جاي ديگري سرش توي آخور بوده و الا هيچ كسي اينطور زني را طلاق نميدهد …برنگردي ها …خودم ميدانم كه برنميگردم . تازه دارم زندگي ميكنم ….

خيلي جالب هست . ميداني چه ؟ اينكه همـه زنـهاي بالاي 40 سال …كه که تا بحال با من حرف زده اند بدون استثنا عقيده داشتند كه همان موضوع رختخواب آنقدر بزرگ و بغرنج بوده كه براي جدا شدن كافي باشد بماند رفيق بازي و عر ق خوري و بددهني و هزار كوفت و زهرمار ديگر  …حتي آن زني كه درون حكم مادر بود هم براي من هم براي همسر سابقم …هماني كه خانـه اش بودم اين چند روز …هي ميگفت: حق هست كه حالا بـه خودت نشان بدهي كه هيچ سرد و مريض هم نيستي و هي غير مستقيم ميگفت كه من عذاب وجدان نداشته باشم كه كجا ميروم و با كه مي روم .اي بابا خودشان هم آدم هستند ديگر .

چقدر ساده دنيا چشمـهايي را كه ده سال كور بود باز ميكند . آه يادش بخير روزي باور قلبي ام بود كه تنـها مرد زندگيم درون دنيا يگانـه است.و هيچكس آغوش او و محبت او و بوسه هاي او را نخواهد داشت .امروز بـه آن خيال باطلم ميخندم .

پ.ن 1: اين شالگردني كه با خودم سوغات آورده ام بوي عجيبي ميدهد . بويي كه شايد ديگر هيچوقت تكرار نشود.هي بو ميكشم ميترسم بپرد و يادم برود . كله ام را فرو ميكنم و نفسهاي عميق ميكشم.بوي عجيبي است…..

پ.ن2: چند روزي فرصت دارم. براي يك كار بزرگ.تا حالا نتوانسته ام. اين دفعه بايد بتوانم . بايد بتوانم روحم را از يك سري منفي ها رها كنم . بايد آزاد بشوم. آزاد و خوشحال . اينطوري زندگي زيبا تر هست مگرنـه؟

پ.ن 3: بـه خودم از دور نگاه ميكردم . مثل فيلمـهاي سينمايي شده بود . داستان من از هر سريالي پرماجراتره.خيلي جاها بايد چشمامو ببندم …و ديگه نبينم .

+ تاريخ چهارشنبه چهاردهم بهمن 1388ساعت 10:26 نويسنده  | آرشیو نظرات

36خب راستش ديروز خيلي عصبي و داغون بودم . حس بدي داشتم. برنامـه ريزي هايم بهم ريخته شده بود. حالم خوبه. همـه اون ناراحتي ها از بين رفته. تمام بدبختي كشيدنم بـه ……….. ميارزيد. حالا ما تحريم شديم از نوشتن بعضي چيزا. خودتون از هوشتون استفاده كنين نقطه چينو پر كنين 😉+ تاريخ یکشنبه یـازدهم بهمن 1388ساعت 11:7 نويسنده | آرشیو نظرات

35 سرگردون«من بـه بی سامانی

باد را مـیمانم»

توی یک شـهر غریب ،تنـها ،آواره، هزينه سالاد الويه براى 300 نفر سرگردون، پریشون !

هیچوقت اینقدر مستاصل و بدبخت نبودم!

جایی هم نیست کهبخزم و به حال خودم بمـیرم حتی!

دیگر قدم بـه این شـهر بیرحم نخواهم گذاشت!

+ تاريخ شنبه دهم بهمن 1388ساعت 11:51 نويسنده

34

بار و بنديلم را مي بندم

چه حس خوبي دارد . ترك كردن شرايط حاضر و رفتن بـه سوي اتفاق هاي جديد. حتي اگر اتفاق خوبي نباشد. حتي اگر بداني سخت هست . قرار باشد كلي آواره و حيران شوي. كلي لبهايت را با دندانت تكه تكه كني . كلي كارهاي گنده گنده بزرگتر از دهنت انجام دهي . كلي چمدان سنگينت را بكشي طوري كه هر كسي نگاه كند بگويد: آخي …گناه داري كه …چقد زور ميزني … بروي بـه سوي سرنوشت. بخواهي براي خودت كاري كني. هميشـه همينطور است. چمدانم سر دوشم است. آواره و سرگردانم. از قديمـها هر كسي كمي اهل دل بود بـه من ميرسيد ميگفت : تو پاهايت روي زمين نيست. حالا ببين ! واقعا نيست. هي قدمـها را برميدارم. همين كه قدم برميدارم خوب هست .يعني هستم . هر چند آن طور كه ميخواهم نشود . شايد هم خيلي وقتها بهتر از آنچه ميخواهم بشود.كسي چه ميداند بهتر بود يا بدتر . كسي چه ميداند سرنوشت من غم انگيز هست يا هيجان انگيز . فقط ميدانم برايم سنگين بوده اين همـه . و يك تنـه جنگيده ام. و يك تنـه همـه بارها را كشيده ام بـه دوش از كوهها بالا رفته ام. حالا ديگر برايم مـهم نيست اتفاقي كه ميافتد خير هست يا شر خوب يا بد . فقط بايد بيفتد. من بايد بگذرم. بايد بروم.گذر كنم. نبايد بايستم. اگر بايستم سنگيني بارم بيشتر خمم ميكند.بايد هميشـه درون راه باشم. همين قطار كه مرا آرام ميكند بهترين هست براي من. هميشـه بايد توي قطار باشم .از اين طرف بـه آن طرف. دنبال چه ميگردم؟ مثل بچه هاي ساده ي كم فكر  هي ميگويم : خداي من بهترين است. بهترين ها را براي من ميخواهد. ديگر نگاه نميكنم بـه آن همـه بي رحمي هايش با من . دلم را خوش ميكنم كه بين آنـهمـه زجر و سختي و اشك سهمي هم از شادي و رسيدن و عشق داشته ام. سهمي هر چند كوچك. من سرنوشت غمگيني دارم .من پوست كرگدن پيدا كرده ام .من دارم تبديل بـه يك ! نميدانم چه! ميشوم. اتفاق هاي بدي درون من ميافتد . من سنگ شده ام و سياه . خوشحالم. براي همين ها كه دارم . از هيچي خيلي بيشتر هست هر چند زياد نيست . نميگويم باخته ام . نـه نباخته ام. فقط نميدانم چرا تمام راههايم پر از پيچ هست . پر از گره . من با گره ها زاده شده ام . با مانع ها و حصار ها . و تمام زندگيم صرف پاره كردن و شكستن شان ميشود . من راضي ام. اين سرنوشت من بوده . اميد دارم . بـه فرداها. بـه روزي كه سهم من كمي بيشتر از آنچه که تا بحال نصيبم شده باشد ….اما امروز  بـه حداقلها هم دلخوشم . چاره اي ندارم ديگر!

+ تاريخ سه شنبه ششم بهمن 1388ساعت 22:34 نويسنده  | آرشیو نظرات

33

امشب دل من مونس و همدم نداره

واسه ي اين همـه درد حتي يه مرهم نداره ….

آهنگ «همدم » مـهشاد و رضایـا

روزهاي من ميگذرند . گاهي فقط با يك آهنگ.گاهي با يك دلخوشي ساده .روزهاي من ميگذرند. امشب اين آهنگ «همدم » رضايا را همش گوش ميكنم .بعد سعي ميكنم كلي فكراي خوب كنم . بـه روزهاي قشنگ.بهترين كاري كه بتوانم براي خودم كنم اينـه كه گذشته رو فراموش كنم . سعي كنم بـه خاطرات بد فكر نكنم . سعي كنم بـه دنياي پيش رو فكر كنم.به بـه چه قشنگ.ياد «تو»  بيفتم و كلي حساي خوب بگيرم! فكر كنم كه چقدر لحظه هاي خوب داشتم با تو ! لحظه هايي كه من انتخاب كردم.اراده كردم . براي بدست آوردنش تلاش كردم . و بدست آوردم. قشنگي لحظه هاش يه جوري هست كه قابل مقايسه با هيچ كس و هيچ قشنگي ديگه اي نباشد! گاهي وقتها خودم هم خنده ام ميگيرد از اين فكرم . اما هست. اينكه مطلقا فكر ميكنم امكان ندارد هيچ كسي اين حسها را بـه من بدهد جز تو . و امكان ندارد هيچوقت هيچكسي ديگري مثل تو باشد و اين حس مخص�
�ص را بـه هيچ كسي نخواهم داشت.هيچكس » تو » نخواهد بود . و فكر ميكنم كه بايد لحظه هاي قشنگم را غنيمت بدانم و براي سالها ذخيره كنم . چون معلوم نيست که تا كي باشد. معلوم نيست با اين وضع چقدر خودم طاقت بياورم .تحملش سخت هست آخر. تصميم گيري براي من كار سختي نيست اما اينجا توي اين يك مورد من گير ميكنم . زجر ميكشم و لذت ميبرم.تا جايي كه توان داشته باشم ادامـه ميدهم. يك جوري كه هيچوقت فراموشم نشود . و دلم خوش باشد بـه همين.اين نوشته ها يادتان باشد و سالهاي بعدي كه بيايم و بگويم ديدي راست گفتم .هيچكسي مثل اين نبود . نـه اينكه كسي نباشد . حس من هست كه ديگر نسبت بـه هيچكس اينطور نخواهد بود. ميداني كه اولين ها هميشـه مقدسند. اين » تو » براي من درون حكم اولين است. اوليني خيلي شيرين.شيرين پر از طعم گس بوسه و آغوش و خواستن. من خواستم ….و رسيدم ! خيلي زيباست كه من اگر همين لحظه بميرم آرزويي ندارم ! واقعا ندارم . ندارم . و هيچ چيز ديگر مـهم نيست!

+ تاريخ سه شنبه ششم بهمن 1388ساعت 18:43 نويسنده

+ نوشته شده درون ;شنبه 17 بهمن1388ساعت;13:9 توسط;کتی; |;




[آهنگهاي مورد علاقه | Things To Live For هزينه سالاد الويه براى 300 نفر]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Mon, 13 Aug 2018 19:08:00 +0000



مو جردادم

دلنوشته ها | Things To Live For | صفحهٔ 6

1

گفتم: مو جردادم تو كه دوست قديمي هستي زود بگو…..آيا زماني بوده كه شاد باشم؟؟؟فكر ميكنم وجود نداشته….

گفت: من يادم است…در آن شب برفي….تو توي پارك ميدويدي و بالا و پايين ميپريدي ….و  شاد بودي…شاد شاد…

گفتم: آهان….آره..ولي اون كه «من» نبودم!!!!

شايد هم بودم و «اين» من نيستم

2

وقتي صدايم ميزني آسمان رعد و برق ميزند….

حيف……

چه كم صدايم ميكني….

پس زنده ام هننوز…

دارم نفس ميكشم….

3

ماه را نگاه ميكنم

امشب ساعتها فرصت دارم نگاهش كنم.

خدا كند قطار نچرخد و من همينطور بـه اين ماه خيره بمانم….

اشكهايم سر بخورد توي موهايم…..

و ساعتها ….من بمانم و …ياد تو….

4

قلبم گرفته

خيلي گرفته

قلبم

خيلي

گرفته

خيلي

خيلي

خيلي

قلبم

گرفته

5

يك قانون ثابت هست

هر وقت فكر كردي همـه چيز روبراهه

بدون كه همـه چيز افتضاحه

6

يك درون بدر ديگر هم مثل من پيدا شد كه هر چند هفته مثل سرگشته ها توي جاده ها اواره باشد….

7

قلبم خاليه

خاليه خالي

يك حفره تارعنكبوت گرفته متروك

منجمد

تاريك

مخوف

7

زمانی به منظور اندیشیدن

زمانی به منظور قهقهه زدن

زمانی به منظور بازی

زمانی به منظور پرواز

برای سبک شدن

مـیخواهم

ندارم

نمـیگذارم داشته باشم

8

با ترديد چه بايد كرد؟

وقتي هيچ كفه ترازو سنگيني نميكند!!!

9

هيچ چيز سر جاي خودش نيست

اشك و لبخند

ناگهان جايشان با هم عوض ميشود

در ثانيه اي

زنگوله هاي شادي تبديل بـه اشك ميشوند

و من سبك روي موجها اين بـه هر طرف مي افتم….

چه نا بسامانم من…..

10

یکی را دوست داری چون تو را زاده

یکی را چون چون با او زیسته ای

یکی را چون دوستت دارد

یکی را بی دلیل

بعد یـه هو مـیبینی هیچ را دوست نداری!!!

11

سفر مرا بـه سرزمينـهاي كويري برد

و تمام تنم را خوردند….

پشـه هاي خونخوار بيابان!!

12

از دانشگاه زنگ زده اند

كه بروم مراحل اداري انصرافم را انجام دهم

كسي باورش نميشود

كه رشته ادبيات انگليسي روزانـه دانشگاه فروسي را

اينقد ساده رها كرده ام…..

13

دكترم را دوست دارم

پيپ كشيدنش را…..

14

چقدر سكوت لذت بخش است

نديدن آدمـهايي كه سوهان روح هستند

و آزاد و رها بودن از قيد و بند ارتباط با ادمـها….

چه منزوي شده ام من….

15

اين مدتي كه نبودم …دائم درون سفر بودم….باز هم راهيم…جاده مدام صدايم ميزند….

16

هفته آينده اگر خدا بخواهد قرارداد كاري امضا خواهم كرد….يك كار تمام وقت…. مو جردادم و  ديگرزماني براي غمگين بودن  نخواهم داشت.

17

وقتي هنوز كوچكي دنيا برايت قشنگتر هست .همـه برايت عزيز ميشوند.هر كس كمي لوست كند توي دلت يه جاي درست حسابي بهش اختصت ميدهي .چه راحت دل ميبازي و دوست ميداري.هي كه بزرگتر ميشوي.هي كه تجربه ات بيشتر ميشود ان قلب بزرگ پر احساس هي كوچك و كوچكتر ميشود.آن دايره عظيمي كه عزيزانت تويش جا گرفته بودند كم كم هي تنگتر ميشود.هي نامردي ميبيني .هي بي معرفتي ميبيني .هي بي چشم و رويي ميبيني .كم كم داريه هه آنقدر تنگ ميشود كه يكي دو نفر فقط تويش جا ميگيرند….خيلي وقتها هم هيچ نفر……

18

گاهي وقتها آمده ام…خوانده ام…كامنت هم نوشته ام…تا آمده ام ثبتش كنم…نميدانم چرا …بستمش…انگار نبودن خيلي مزه ميدهد…هميشـه دوست داشته ام..نبودن را…..

19

اين روزها ديگر ميدانم

اگر بخواهم زندگيم را بر اساس آبرو حفظ كردن و قضاوت و افكاري كه توي كله پوك اين مردم ميگذرد

تنظيم كنم

كلاهم بدجور بعد معركه است

20

زندگي نميكنيم

فقط انجام وظيفه است

اين كاري كه من انجام ميدهيم

وظيفه گذران عمر….

21

قالي هاي جديدمان را دوست دارم

انگار خانـه روشنتر شده است

شايد هم قلب من

22

فرصت كم است

آه….دارد از دست ميرود

و خيلي زود تمام ميشود……

خيلي زود…..

مثل باد…..

23

من خوبم!همين!

پ.ن:در اين روز گرامي كه من پست نوشتنم گرفته و ساعت 5 هم بايد برم راه آهن بليط قطار دارم نجار اومده كابينتا رو درس كنـه لوله كش اومده شيراي ابو درس كنـه كولري اومده كولرو سرويس كنـه همـه عكساي هاردم پاك شده دارم با بدبختي برميگردونم از هر عكسي 60 که تا برگشته دهنم سرويس شده تازه خانم «م »  منشي دفتر هم اومده ابروهامو برداره (چون من يادم نبوده كه امروز  آرايشگاها تعطيله )هنوزم بار سفر نبستم ناهارم ندارم خونـه هم پر چوب ريزه و خاك كولر و ….شده بعد من نشستم اينجا چيز مينويسم يكي  هم هي از كنارم رد ميشـه بهم ميگه: جان نازي جوون بـه اين رعنايي خله!!!!!

عفرش قشنگم

خب عجله داشتم نتونستم عكس خوبي بگيرم گير ندين پليز!!!

+ نوشته شده درون ;پنجشنبه 7 خرداد1388ساعت;12:31 توسط;کتی; |;

. مو جردادم ، مو جردادم




[دلنوشته ها | Things To Live For | صفحهٔ 6 مو جردادم]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Mon, 13 Aug 2018 19:08:00 +0000



مو جردادم

انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For | صفحهٔ 4

1

گفتم: مو جردادم تو كه دوست قديمي هستي زود بگو…..آيا زماني بوده كه شاد باشم؟؟؟فكر ميكنم وجود نداشته….

گفت: من يادم است…در آن شب برفي….تو توي پارك ميدويدي و بالا و پايين ميپريدي ….و  شاد بودي…شاد شاد…

گفتم: آهان….آره..ولي اون كه «من» نبودم!!!!

شايد هم بودم و «اين» من نيستم

2

وقتي صدايم ميزني آسمان رعد و برق ميزند….

حيف……

چه كم صدايم ميكني….

پس زنده ام هننوز…

دارم نفس ميكشم….

3

ماه را نگاه ميكنم

امشب ساعتها فرصت دارم نگاهش كنم.

خدا كند قطار نچرخد و من همينطور بـه اين ماه خيره بمانم….

اشكهايم سر بخورد توي موهايم…..

و ساعتها ….من بمانم و …ياد تو….

4

قلبم گرفته

خيلي گرفته

قلبم

خيلي

گرفته

خيلي

خيلي

خيلي

قلبم

گرفته

5

يك قانون ثابت هست

هر وقت فكر كردي همـه چيز روبراهه

بدون كه همـه چيز افتضاحه

6

يك درون بدر ديگر هم مثل من پيدا شد كه هر چند هفته مثل سرگشته ها توي جاده ها اواره باشد….

7

قلبم خاليه

خاليه خالي

يك حفره تارعنكبوت گرفته متروك

منجمد

تاريك

مخوف

7

زمانی به منظور اندیشیدن

زمانی به منظور قهقهه زدن

زمانی به منظور بازی

زمانی به منظور پرواز

برای سبک شدن

مـیخواهم

ندارم

نمـیگذارم داشته باشم

8

با ترديد چه بايد كرد؟

وقتي هيچ كفه ترازو سنگيني نميكند!!!

9

هيچ چيز سر جاي خودش نيست

اشك و لبخند

ناگهان جايشان با هم عوض ميشود

در ثانيه اي

زنگوله هاي شادي تبديل بـه اشك ميشوند

و من سبك روي موجها اين بـه هر طرف مي افتم….

چه نا بسامانم من…..

10

یکی را دوست داری چون تو را زاده

یکی را چون چون با او زیسته ای

یکی را چون دوستت دارد

یکی را بی دلیل

بعد یـه هو مـیبینی هیچ را دوست نداری!!!

11

سفر مرا بـه سرزمينـهاي كويري برد

و تمام تنم را خوردند….

پشـه هاي خونخوار بيابان!!

12

از دانشگاه زنگ زده اند

كه بروم مراحل اداري انصرافم را انجام دهم

كسي باورش نميشود

كه رشته ادبيات انگليسي روزانـه دانشگاه فروسي را

اينقد ساده رها كرده ام…..

13

دكترم را دوست دارم

پيپ كشيدنش را…..

14

چقدر سكوت لذت بخش است

نديدن آدمـهايي كه سوهان روح هستند

و آزاد و رها بودن از قيد و بند ارتباط با ادمـها….

چه منزوي شده ام من….

15

اين مدتي كه نبودم …دائم درون سفر بودم….باز هم راهيم…جاده مدام صدايم ميزند….

16

هفته آينده اگر خدا بخواهد قرارداد كاري امضا خواهم كرد….يك كار تمام وقت…. مو جردادم و  ديگرزماني براي غمگين بودن  نخواهم داشت.

17

وقتي هنوز كوچكي دنيا برايت قشنگتر هست .همـه برايت عزيز ميشوند.هر كس كمي لوست كند توي دلت يه جاي درست حسابي بهش اختصت ميدهي .چه راحت دل ميبازي و دوست ميداري.هي كه بزرگتر ميشوي.هي كه تجربه ات بيشتر ميشود ان قلب بزرگ پر احساس هي كوچك و كوچكتر ميشود.آن دايره عظيمي كه عزيزانت تويش جا گرفته بودند كم كم هي تنگتر ميشود.هي نامردي ميبيني .هي بي معرفتي ميبيني .هي بي چشم و رويي ميبيني .كم كم داريه هه آنقدر تنگ ميشود كه يكي دو نفر فقط تويش جا ميگيرند….خيلي وقتها هم هيچ نفر……

18

گاهي وقتها آمده ام…خوانده ام…كامنت هم نوشته ام…تا آمده ام ثبتش كنم…نميدانم چرا …بستمش…انگار نبودن خيلي مزه ميدهد…هميشـه دوست داشته ام..نبودن را…..

19

اين روزها ديگر ميدانم

اگر بخواهم زندگيم را بر اساس آبرو حفظ كردن و قضاوت و افكاري كه توي كله پوك اين مردم ميگذرد

تنظيم كنم

كلاهم بدجور بعد معركه است

20

زندگي نميكنيم

فقط انجام وظيفه است

اين كاري كه من انجام ميدهيم

وظيفه گذران عمر….

21

قالي هاي جديدمان را دوست دارم

انگار خانـه روشنتر شده است

شايد هم قلب من

22

فرصت كم است

آه….دارد از دست ميرود

و خيلي زود تمام ميشود……

خيلي زود…..

مثل باد…..

23

من خوبم!همين!

پ.ن:در اين روز گرامي كه من پست نوشتنم گرفته و ساعت 5 هم بايد برم راه آهن بليط قطار دارم نجار اومده كابينتا رو درس كنـه لوله كش اومده شيراي ابو درس كنـه كولري اومده كولرو سرويس كنـه همـه عكساي هاردم پاك شده دارم با بدبختي برميگردونم از هر عكسي 60 که تا برگشته دهنم سرويس شده تازه خانم «م »  منشي دفتر هم اومده ابروهامو برداره (چون من يادم نبوده كه امروز  آرايشگاها تعطيله )هنوزم بار سفر نبستم ناهارم ندارم خونـه هم پر چوب ريزه و خاك كولر و ….شده بعد من نشستم اينجا چيز مينويسم يكي  هم هي از كنارم رد ميشـه بهم ميگه: جان نازي جوون بـه اين رعنايي خله!!!!!

عفرش قشنگم

خب عجله داشتم نتونستم عكس خوبي بگيرم گير ندين پليز!!!

+ نوشته شده درون ;پنجشنبه 7 خرداد1388ساعت;12:31 توسط;کتی; |;

. مو جردادم ، مو جردادم




[انتقال-از-بلاگفا | Things To Live For | صفحهٔ 4 مو جردادم]

نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Mon, 13 Aug 2018 19:08:00 +0000



تمامی مطالب این سایت به صورت اتوماتیک توسط موتورهای جستجو و یا جستجو مستقیم بازدیدکنندگان جمع آوری شده است
هیچ مطلبی توسط این سایت مورد تایید نیست.
در صورت وجود مطلب غیرمجاز، جهت حذف به ایمیل زیر پیام ارسال نمایید
i.video.ir@gmail.com