یـه بسته هم از خونمون برام مـیاره ،از خونـه ! 🙂
صحبت زیـاد مـیشود . کـه بعد از اینجا کجا حتما رفت ؟ اینجا مشکلی ندارد ولی اغلب معتقدند کـه اگر اینجا بیشتر از چد سالی بمانی مریض روانی مـیشوی . من هم فکر مـیکنم مـیشوم .البته من الان هم هستم و دارم با دارو خودم را کنترل مـیکنم . بعد شاید زیـاد بحال من فرقی نکند .
مـیگویند برو یو اس ! خب من بلد نیستم حتما چکار کنم .یک روزی کـه لازم شد حتما یـاد مـیگیرم . کانادا چطور ؟ قرار هست اگر پول داشته باشم یک مستر دیگر هم بگیرم . فعلا کـه پول ندارم . تازه حتما دو که تا اینترنشیپ هم بروم یکی اش بشود احتمالا سریلانکا یکیـاش بروکسل مثلا یـا ژنو . ازشان مـیترسم مخصوصا از سری لانکایش . فعا فکرش را نمـیکنم راه درازی مانده .
خب حالا چایی ام را مـیخورم و بقیـه ی روز را علم و دانش مـیاندوزم 🙂
فکر مـیکنم داشتم خون گریـه مـیکردم . اصلا نفهمـیدم چطور زدم زیر گریـه اونقدر شدید . قبلش با همـه ی خانواده ام حرف زده بودم و پر از حس خفقان شده بودم . احساس زندان مـیکنم از اونجا . غمگین شده بودم .
داشتم گریـه مـیکردم . گفت : کتاب اموزش شکع ی تو دیوونـه ای به منظور همـین اون دو نفر -همسر سابقت و دوست پسرت – تو رو رها تویی کـه یک زن پرفکت هستی . حوصله نداشتم بـه انگلیسی براش توضیح بدم کهی منو رها نکرد من ذاتا رها بودم . همسر سابقم فهمـید شادی من درون اینـه و دوست پسرم قشنگترین داستان زندگی منـه . سبکترین و رهاترین و زیباترین داستان زندگی من . داستانی کـه اصیله و باید همـین مـیبود و هست .
هیچی نگفتم فقط گریـه مـیکردم . هی گفت : تو از من عصبانی هستی ؟ تو کـه هر چی بـه دهنت رسیده که تا بحال بـه من گفتی حالا هم بگو . نـه عصبانی نبودم . این یک حس خیلی مخصوص هست . وقتی کـه بمن وابسته شده بود اینقدر پسش زدم و گفتم حق نداری عاشق من بشی برو عاشق یکی دیگه بشو ! بـه مسخره مـیگفتم کـه بره و دنیـای بیرونو تجربه کنـه . کـه جرآت کنـه روابط بیشتری برقرار کنـه و چیز یـاد بگیره . خیبلی براش سخت بود هی مـیگفت درون من نیست من یک لوزر بزرگم و تو هم داری بـه بدبختی های من اضافه مـیکنی . گفتم من رسالتی دارم و من به منظور روابط رمانتیک و احساسی اینجا نیستم . من مسئولیت دارم و هر یک نفر کـه تغییر کنـه پاداش بزرگی مـیگیرم . اینقدر عصبانی شد و نا امـید شد و چند روز احساس بدبختی مطلق کرد هی ناله کرد و اصلا اهمـیت ندادم .گفتم این برات خوبه بعدها مـیفهمـی . بعد چند روزی پیداش نشد . گاهی اومد احوالپرسی کرد و غذا برام آورد . گاهی اومد کـه گزارش روزانـه ی مطالعه های روزمو بشنوه و اطلاعات خودشو بهم اضافه کنـه . فکر مـیکردم رفته و داره one night stand تجربه مـیکنـه . هی مـیخوره و مـیره یکیو مخ مـیزنـه . همـینم بـه نظرم موفقیت بزرگی بود براش . بعد دیشب با خوشحالی برام تعریف کرد . با ذوق و شوق . معلم بودن یکمـی هم سخته . من همـینجوری نگاه کردم و بعد اشکام همـینجوری ریخت . بعد اون اینقدر مجحو موفقیت های خودش بود کـه یکسره داشت حرف مـیزد . کـه ه چقدر شیطونـه و چقدر شبها با هم پیـاده روی مـیکنن و سیگار مـیکشن و مـیدون و رو سر و کله هم مـیپرن و چقدر خل و چل بازی درمـیارن و چقدر خوش مـیگذره بهشون و چجوری همو بغل مـیکنن و …. . هی هم مـیگفت : ببین من چقدر عوض شدم .ببین چه خوب یـادگرفتم از لحظه هام لذت ببرم و دنیـامو عوض کنم .
اشکهای من بـه بخاطر حسودی نـه بحاطر از دست یک عاشق(دارم دروغ مـیگم بخاطر اینـها هم بود ) ، کتاب اموزش شکع ی بخاطر اولین پرونده ی موفقیت آمـیزی بود کـه توی این شـهر داشتم . کـه رنگ و شادی دادم بـه زندگی یک نفر ، دیدگاهاش و برخورداشو عوض کردم و یـاد گرفت کـه چجوری مطابق حس های انسانیش پیش بره و فقط سرکوب نکنـه . نـه بای بازی کنـه و نـه وعده های دروغ بده ولی لحظه های قشنگی بسازه . یـاد گرفت انرژی خودشو با لمس و بغل و بوسیدن انتقال بده و بگیره . و لحظه های زندگیشو نشسنـه کنج اتاق و غصه بخوره و هی بگه من یـه آدم بیچاره و بدبختم و نمـیتونم با هیچی ارتباط برقرار کنم . ساعتها وقت گذاشتم .
کار بزرگی کردم کـه فقط منحصر بـه رابطه برقرار نمـیشـه . چیزای قشنگی بهش یـاد دادم .چیزای کـه خودم یـاد گرفته بودم از همسر سایقم و از دوست پسرم .بهش یـاد دادم و متحولش کردم . من کار بزرگی کردم و اثرش ادامـه دارو عمـیق خواهد بود براش . امـیدوارم !
خوشحالم با وجود اشکها و از دست یک عاشق خیلی مـهربون !
دیروز نرفتم بیرون چون هم من چپه رو تخت افتاده بودم و هم همسایـه ام . اصلا صحبتی هم نشد راجع بهش . بیخیـال .
خونـه ی من خیلی افتضاحه . یعنی همـینجایی کـه الان هستم .خیلی خیلی قدیمـیمـه و قراره بزودی بکوبنش. تمام همسایـه هام اخیرا نره غولهایی شدن از دیـار پا/کستان و نپال و نیجریـه و الجزایر و …. . هی مـیان سمپاشی مـیکنن و هی از خونـه ی همسایـه ها ساس مـیاد هر چند شب یکبار تمام تنم و تیکه تیکه مـیخورن بعضی جاهاشو از بس خاروندم زخم شده . خونـه ی من روبروی بزرگترین و مجهزترین بیمارستانـه فنلانده کـه شـهرت جهانی داره و دیوید بکامم اینجا جراحی مفصل کرد سال 2010 . واسه همـین همش صدای آمبولانس و گاهی هم هلیکوپتر مـیاد کـه مریض از جاهای دورافتاده مـیارن . بازم بگم ؟ آشپزخونـه کـه مثل آشغالدونی همـیشـه کثیفه و با اینکه هر روز مـیان تمـیز مـیکنن یـه ساعت نمـیشـه گند مـیباره ازش . بعضی شبا هم صدای آهنگای هندی که تا 4 صبح برقراره و خنده های بلند بلند !
اما فک نکنین من احساس بدی دارم . چون این خونـه ارزونترین و مرکز شـهر ترین خونـه ی دانشجوییـه و هر جا بخوام برم سه سوته مـیرسم .قل مـیخورم مـیرم پایین رستورانـه و اونور بستنی فروشیـه و اونور سوپرمارکتای بزرگه و یـه عالمـه اتوبوس هر زمان کـه برای هستن کـه سوار بشی . تازه همـین همسایـه ها بهتر از صد که تا همسایـه اروپایی هستن محیط گرمـه و صمـیمـیه و مثل بعضی از ف/نلاندیـا نیستن کـه جواب سلام نمـیدن یـا حرف تمـیزنن و کلی زور مـیزنن که تا بگن ممممممممممم!!!!!! خب شایدم اینا کـه دارم مـیگم توجیـهه کـه دل خودمو خوش کنم اما موضوع مـهمتر اینـه کـه من اینقدر فکرم مشغوله هدف و رسالته خودمـه کـه برام فرقی نمـیکنـه توی چه فضایی هستم و فضای من توی ذهنمـه . اینقدر چیزای خوب توی ذهنم هست کـه این چیزا اصلا برام مـهم نیست . خیلی هم خوشحالم کـه توالت خونـه ام بای شر نیست و مـیتونم یـه عالمـه با این مشکل آی بی اسم با خیـال راحت ازش استفاده کنم . خب اجاره ی کمتر ، توالت و حموم شحصی ،موقعیت خوب مکانی ،همـینا بـه نظرم خیلی مـیارزه 🙂
ساختمون نارنجی ،این قسمت جلویی کوچیک ، پنجره ی اولی وسطی سمت راست مال منـه !
صبح ناشتا رفتم به منظور آزمایش خون ،داشتم غش مـیکردم .دیروز حال خرابی داشتم داشتم داد و بیداد مـیکردم . شب قبلش خواب انواع و اقسام «جن» دیدم کـه دارن هی اذیتم مـیکنن و هیچکی هم باور نمـیکنـه ،اوضام اصلا خوب نبود . یک نفر فقط فیض برد کـه اونم اقای با جنبه و با شعوری بود و براش خوب بود کـه کنار اومدن با اخلاق سگی خانمـهای پر/یود و تمرین کنـه چون خانمش داره بزودی مـیاد . خب با خیـال راحت داد و بیداد کردم و بهش چرت و پرت گفتم آزادانـه و چقدرم کیف کردم ! چند باری دلش خواست بزنـه تو دهنم یعنی تهدیدم مـیکرد ولی با خنده تهدید مـیکرد از بس من خل بودم !
امروز با چه حال نزاری رفتم آزمایشگاه . اینقدر منظره ها قشنگ بود دلم مـیخواست آواز خر درون چمن بخونم ! حالم بهتره الان . توی راه شکار رو دیدم کـه عراقی هستش و خیلی بامزه یک ادایی دراورد مثل ایرانی ها کـه بخوان بگن : اوهو باریکلا خانم دوچرخه سوار !!!
من و اما مشغول طومار نویسی هستیم . اون داره حسابی فنلاندی یـاد مـیگیره و درمورد خانواده ی لری حرف مـیزنـه و در مورد اتفاقا و غذاهایی کـه مـیپزه ، فکراش و وضعیتش و هر چی خنده دار پیش مـیاد . لری هی اشتباهی بـه کتاب فمـینیسم ما مـیگه : ل.زبینیسم ! من و اما هم همـینو مـیگیم همش منم بـه اما گفتم این دفعه کـه گفت بپر یـه ماچ محکمش کن ! خیلی بامزه اس لری . خلاصه از صبح که تا شبمونو بهم گزارش مـیدیم . الان براش آهنگ ملودی فرستادم گوش کنـه حالشو ببره اونم به منظور من «الن شو » فرستاده . خیلی باحال بود بـه مناسبت روز مادر حامله ها تو خیـابون مـییدن خیلی خنده دار بود ! اینجا ببینید
به همسایـه ام دیروز غر زدم گفتم تو چرا نمـیگی بیـا بریم پیـاده روی ! اونم گفت والا با اینswing mood و برنامـه ی نامنظم جنابعالی من نمـیدونم کی خوابی کی بیداری و مـیشـه باهات حرف زد یـا نـه . امروز گفت از ساعت 4 که تا 6 بریم . حتما برم برام لازمـه . این روزا اگه بیرون نریم زمستون کمبود ویتامـین مـیگیریم .
تغییر کار سختیـه . اغلب روزگار با زور و زمان نصیب آدم مـیکنـه .به نظر این همون مـیشـه کـه مـیکن آدم پخته مـیشـه . من دارم سعی مـیکنم تغییرای مثبتی کنم . مـیدونم چند سال گذشته خیلی از تغییرام درون جهت منفی بوده و البته شاید به منظور بچه مثبتی مثل من و برای رسیدن بـه تعادل لازم بوده . مـهم اینـه کـه من مـیخوام از اون حالت overeraction دربیـام و حالت عادی بگیرم . وقتشـه دیگه بعضی فکرا و رفتارا کـه حاصل وضعیت پیچیده و ناجالبم بوده کـه مـیدونم داشتنشون حاصلی برام نداره بریزم دور .
خب دارم آروم مـیشم . کم کم فکر مـیکنم اصلا همـه چیز اونقدرها هم بد نیست . وطنم و مردمش و حتی فرهنگمون . اینـهمـه چیزای خوب هست به منظور افتخار بهش . کاری بـه س/ی/ا ست ندارم . مردم کشورم و خاک کشورمو مـیگم . مـیخوام اون حس تهاجمـی کـه نسبت با ادما داشتم کمش کنم و بهتر فکر کنم درموردشون . خب اینقدر زخم خورده بودم کـه هار شده بودم و محبت و انساندوستی تو وجودم مرده بود . کار مـهم دیگه اینـه کـه مـیخوام دیدگاهامو تصحیح کنم و آدما رو طبقه بندی نکنم و همـه رو بـه دید یکسان نگاه کنم .
خیلی سخته .ما همـه پر از streotype هستیم و ما همـه احساساتی هستیم .این توی خون ما نیست . این حاصل فرهنگ م.ذهبی هست . مردم مذهبی هستند کـه خوب و بد های پررنگ و مطلق دارن و مردم براشون بـه دسته خوبها و بدها تقسیم مـیشن و احساساتی هستن و مـیشـه با همون وسیله چیزای غیر منطقی رو هم بهشون باوروند . خب اینا کـه مـیگم حرف من نیست کـه بخواد درست یـا غلط باشـه . خوب و بد هم نیست . فقط ویژگی هست و همـه جای دنیـا و برای تمام م.ذاهب هم کاربرد داره . من هم پر از پیش فرض راجع بـه خوب بودن و بد بودن بودم مثل همـه و کلی جمله های آماده توی ذهنم بود و هست کـه خیلی هاش کلیشـه ای و خرافاته . من درونم خیلی مدهبیـه و این باعث مـیشـه نتونم خیلی وقتا خوب فکر کنم و همـه چیو با مقیـاس خاص از پیش تعیین شده مـیسنجم . خب اینم حتما عوض بشـه . وقتی مـیگیم همـه آدم هستن یعنی همـه .یعنی ارزش آدما با هم مساویـه از هر گشوری و از هر فرهنگی سفید و سیـاه چاق و لاغر فقیر و پولدار .مریض و سالم ، دگر جنس گرا یـا همجنس گرا ،فرزند مشروع یـا نامشروع ،راهبه یـا فا/حشـه ، همـه و همـه یکسانن . ببین فرهنگ مدهبیو ، فرهنگ امری/کا کـه نصفشون هنوز نمـیتونن قبول کنن ازدواج رسمـی همجنس گراها رو . مملکت ما کـه کلن نداره از این موجودات و معافه از صحبت ولی این مردم دارن واقعا ثابت مـیکنن کـه نمـیتونن ذهنشونو باز کنن و بفهمن کـه این آدما ی بـه قول شما منحرف توی خونـه های شما نرمال ها بزرگ شدن و دارن سالها خیلی هاشون با هم بـه خوبی و خوشی بیشتر از عمر زندگی مشترک خیلی دگرجنس ها زندگی مـیکنن و هزار که تا موضوع دیگه … اگر مـیکین عادی نیستن و مریضن ،خب آدم کـه هستن .چطور به منظور فلجها و نابیناها و سایر ناتوانـها انواع و اقسام حق ها رو قائل هستین اما به منظور ااینـها نـه . من حتما یـاد بگیرم کـه منطقی فکر کنم . اگر چیزی به منظور من منزجر کننده هست حتما دلیلی به منظور حس تنفر من باشـه والا من چطور حق دارم درون مورد یک انسان دیگه همچین قضاوت شدیدی کنم ؟
باید یـاد بگیرمـیو مسخره نکنم . هیچوقت . حتی توی دلم . هری هر ملتی هر عقیده ای به منظور خودش اصول و فلسفه ای داره کـه برای خودش محترمـه و باید بهش احترام گذاشت . هیچوقت هیچوقت بـه هیچ بهانـه ای نباید هیچ و مسخره کرد . این یـه مرحله ی خیلی بالاست به منظور رشد انسان کـه بتونـه همـیشـه فکر کنـه کـه شاید منم بجای این آدم بودم همـین کارو مـیکردم . هیچوقتیو تحقیر و مسخره نکنم .
خوبه کـه یـاد بگیرم به منظور آدمـها ارزش قائل باشم و حتی وقتی کارایی انجام مـیدن و حرفایی مـیزنن کـه من خوشم نمـیاد عالعملای شدید نشون ندم . عالعمل شدید مناسب انسان بالغ و عاقل نیست و هر چه طرف پخته تره تصمـیماش و عالعملاش با متانت و صبر بیشتری انجام مـیده و نـهایتا درستتر و کم اشتباهتر هم مـیشـه . یـاد بگیرم چیزاییو کـه دوست ندارم تحمل کنم و به آدما آزادی بدم که تا راحت مخالف من و عقیده و مذهب من باشن . من بهی آزادی ندادم کـه بخوام بگیرم ویو سرزنش کنم . اگری دلش بخواد یـه شعری بخونـه و اصلا همش مثلا حرف بی ربط و بی حساب بزنـه ، اصلا دلش مـیخواد همش فحش بده من چرا اینقدر بزرگش کنم و بیشتر براش تبلیغات منفی کـه موثر تر از تبلیغات مثبت هست کنم و قابش کنم همـه ببینن اون حرفا رو . اصلا مگه قراره دنیـا مطابق خواست من پیش بره کـه برای حرف یـه نفر یـه جای دنیـا داغ کنم و بخوام زمـین و زمانو بهم بدوزم ؟ تقدس چیـه ؟ یـه کمـی بهش فکر کنم . ایـا تقدس از آزادی روح بشر مـهمتر هست ؟ تقدس ایـا جر چیزی انتزاعی درون ذهن من هست ؟ من مـیتونم به منظور خودم نگهش دارم و همـیشـه تو صندوقچه ی مغزم داشته باشم و پرستشم کتنم تمام مقدساتمو ولی نمـیتونم دیگرانو مجبور کنم بزور هر چی به منظور من مقدس هست به منظور اونا هم باشـه . من نمـیتونم بگم کی حق داره بـه چی فکر کنـه و چیو بخونـه چیو نخونـه عقایدش چجوری باشـه .
از اول داشتم از خودم مـیگفتم بعد زدم بـه صحرای بـه «در بگو دیوار بشنوه »
آهنگایی کـه دوست ندارید لازم نیست گوش کنید . فیلمایی کـه دوست ندارید واجب نیست ببینید . اینقدر مشتاق سردرآوردن و شمردن گناهان دیگران و آگاهی از تعداد آدمای اهل جهنم نباشید . بـه فکر اخرت خودتون باشید .
دوستتون دارم مردم کنجکاو و پر اعتقاد سرزمـین من
فیلم خانـه ی شیشـه ای ! دیر دیدم اما خوب شد کـه دیدم . هنوز توی فکر سوسن هستم کـه چی سرش اومد . فیلم مستند بود . بدبختی و نکبت و فلاکت همـه جا هست ولی اونی کـه بیشتر بهش احساس تعلق مـیکنی و اونی کـه مثل ته بیشتر دلتو مـیسوزونـه . مردم وطنم رو دوست دارم . مـیشـه یـه روز بتونم یـه قدمـی بردارم ؟ مـیشـه ؟ چه گناهی دارن بعضیـا کـه سرنوشتشون اینجوری مـیشـه ؟ خدایـا عدالتت کجاست ؟
بخاطر بودنت و زندگی ت و نفس کشیدنت
و خوشحالم بخاطر روزهایی کـه با تو سرشار از زندگی بوده ام
این برای تو . من مثل ماتیلدا و تو مثل مانش …چقدر دور …چقدر دست نیـافتنی و غیرممکن !
زندگی پر از ایسم شده . کلی از ایسما رو خوندم . هنوز یـه عالمـه مونده .غیر از «ایسم» های عزیز چیزمـیزای خیلی زیـاد دیگه ای هم هست مثل نمایـه ی س/ی/ا سی خیلی از کشورها و بررسی ذموکراسی ژاپن جون و فرانسه جون و اطلاعاتی راجع بـه خلیج فارس عزیزم . ضمنا هر روز دیدن یک ویدئو در ted.com و یکی از این درسای ارزشمند http://www.bbc.co.uk/worldservice/learningenglish/ و خوندن گرامر .بررسی اخبار روز و دیدن کلیپهای جالب درون یوتوب . خوندن تخصصی رشته ی خودم چه فارسی و چه انگلیسی و وسطهاشم گوش بـه آهنگای خوشگل و جون جونی کـه م هم این روزا داره گوش مـیکنـه و بهم لیستو داده . دوچرخه سواری و نامـه نگاری با اما و اشپزی و سر و کله زدن با همسایـه ها و خرید و صحبتهای دانشمندانـه با مـهر/نوش درون اسکایپ درون باب مسایل روز …. و خوردن بستنیییییییییییی کـه مـهمترینش هست …..آی داره مـیترکه دیگه برنامـه هام از 24 ساعت شبانـه روز بیشتره کـه :دی
این بود زندگی من
غربت یعنی دلتنگی عمـیق و عجیبی
که اینقدر دردش زیـاده کـه فقط حتما بیخیـالش بشی
یـه جوری دلم به منظور ته تغاریم تنگ شده کـه ارزو دارم الان بغلش کنم و حسش کنم و یـه عالمـه گریـه کنم 😦
دوچرخه سواری درون هوای بهاری !
خیلی خوش گذشت دلم نمـیخواد اصلن تو خونـه بمونم مـیخوام از این هوای خوب و صدای پرنده ها حداکثر استفاده رو ببرم . امروز بـه خودم حال دادم از خودم عگرفتم با تیپ بهاری
الان مثلا خیلی کم لباسم . هوا اما واقعا خوب بود من حتما یـه کمـی توی طرز لباس پوشیدینم تجدید نظر کنم .
بعد هم رقتم بیمارستان خودمو وزن کردم (بالای 50 رفتم یعنی 6 کیلو اضافه ) و با پرستارا خوش و بش کردم و وقت گرفتم به منظور چشم و تست کامل خون .
هر روز حتما به یـه بهانـه ای برم بیرون …زیبایی های اروپا رو ببینم ارزو ده دل نمونم فقط برف و یخ دیده باشم !
هوا خوب شده . این رستوران دانشجویی پایین خونـه ی منـه کـه قسمت تابستونیشو راه انداخته و همـه خوشحالن و راحت بیرون وایمسیتن سیگار مـیکشن و وقتی هم اشنا مـیبینی دیگه فقط یـه سر تکون نمـیدی رد بشی یـه عالمـه حرف مـیزنیم .
سعی مـیکنن که تا مـیتونن کم لباس بیـان مردم که تا زمستونو چبران کنن و اینجاس کـه خیلی ها از جمله همسایـه های پاکستانی بنده روانـه ی رستوران مـیشن و طمان طولانی اونجا مـیشینن و ا رو دید مـیزنن . بـه قول خودشون اینقدر نگاه مـیکنن با دقت و حال مـیکنن که تا دو و نیم یورویی کـه بابت غذا بـه نظرشون منصفانـه برسه .
بنده تغییر فاحشی نکردم با آمدن فصل گرما فقط شال گردنم و جوراب شلواریم نازک شده و الا هنوز نسبتا زیـاد لباس مـیپوشم
امروز رفته بودم پیش ربه کا و موقع برگشتن س م کو رو دیدم . خب تلفظ اسمش خاصه و بزور یـادم مـیمونـه و نمـیدونم از کجا اوردن . سم کو یـه پسر ایرانی بیست ساله هست کـه ایرانو اصلا ندیده و کرد مسیحی هم هست . یک ملغمـه بـه شمار مـیاد . هر دفعه هم مـیبینمش دلش مـیخواد یـه عالمـه فارسی حرف بزنـه و خنده دار هم حرف مـیزنـه و درست بلد نیست . توی ذهنش یک سرزمـین رویـایی از ایران داره و همش مـیگه کـه مـیخواد بره اونجا چون آرامش اونجا هست . امروز دیدم یـه تسبیح داره مـیچرخونـه .بهش گفتم داری چه ذکری مـیگی تسبیح حضرت فاطمـه مـیچرخونی ؟ گفت نمـیدونم این چیـه و از کجا اومده همـینجوری دستم گرفتم کـه سرم بند باشـه . خیلی فکر دارم تو سرم و این بهم آرامش مـیده . گفتم این نشونـه ی مسلمونیـه کـه تو دستت گرفتی گفت چه جالب حواسم باشـه ایران رفتم دستم نگیرم . تصور داره کـه بزودی مـیره ایران ولی خیلی ساله این تصورو داره . تو یـه دنیـای دیگه سیر مـیکنـه و یـه بهشت برین ساخته از ایران . این بنده خدا از این مسیحی های دو اتیشـه هم هست کـه همش با دعوا دوستاشو بزور مـیخواد مسیحی کنـه . همشم مـیناله مـیگه من آخرش نفهمـیدم چیم نـه فارسی نـه کردی نـه فنلاندی نـه انگلیسی زبون مادری من نیست . هیچکدومو نمـیتونم کامل حرف ب . خلاصه آواره ای هست به منظور خودش !
یـادم باشـه هر روز صبح بـه یـه بهانـه ای یـه سر برم بیرون ، خیلی توی روحیـه ام تاثیر مثبت داره !
خودمو جمع و جور کردم . یـه لیست نوشتم از کارام (طبق معمول مـیدونی کـه ما خانوادگی لیست نویس هستیم ) دارم روی اونا یکی یکی کار مـیکنم .
اون روی ژن معلمـیم زده بالا دارم هی بـه همسایـه هام درس مـیدم . بدشون نمـیاد یـاد مـیگیرن و همشم مـیگن اره تو راست مـیگی چه جالب من توجه نکرده بودم !یکیشون مـیخنده بهم مـیگه خوب شد نمردیم یک 5 اینچی فسقلی معلم ما غول بیـابونی ها شد . آخه اینا کی مـیخوان یـاد بگیرن جنتلمن باشن ؟ هی حتما بهشون یـاد بدم .
من و «اما » هم مسخره شو درون آوردیم . ایمـیل مـیزنیم ناله مـیکنیم . من مـیگم سرم درد مـیکنـه اون مـیگه منم حالم بده سرم درد مـیکنـه . من مـیگم بهتر شدم اون مـیگه سردردم رفته بجاش هنگ اور شدم افتادم . باز من امروز فرستادم کـه من سردردم نمـیتونم برات بنویسم اونم جواب داده منم حالت تهوع شدید دارم ! امروز دیدیم همو سر کلاس دو تامون درب و داغون و ژولیده . هی از دور بزور با هم حرف زدیم با چشم و اشاره …بعدشم کـه هر دو کله پا شدیم همو ندیدم اصلا . همشم اصرار مـیکنـه من برم هلسنیکی مـیگه زمان مـهمونیشو برا اساس وقتی کـه من برم تنظیم مـیکنـه نمـیدونم چجوری بهش بگم من داغونم این روزا نمـیتونم سفر کنم و شب جایی خوابم نمـیبره . دارم یواش یواش پیـام مـیرسونم بهش .
اگه من یـه روزی یـاد بگیرم حرف حساب جان لاک و امانوئل کانت چی بوده ویرگول . اون روز یکی از روزای خیلی خوب زندگی من خواهد بود . اصلا چرا کیبورد من ویرگول فارسی نداره ؟ هی حتما سه نقطه بذارم .
چند تایی کـه روش خط قرمز کشیدم امشب یـاددداشت برداری کردم 🙂
بعد هر فریـاد یـه سکوته
توی هر سکوت یـه شعر دیگه اس
توی هر شعری هر سکوتی یـه فریـاد دیگه اس ….
.
سرم پایینـه . مـیدوم . بـه ناکجا مـیدوم . سرم پایینـه . که تا نبینم . نبینم چی رفت و چی اومد . چی گذشت و چی رسید و چی نرسید . حواسم نیست دیگه . چه خوب یـاد گرفتم اینو . کـه نگاه نکنم بیشتر وقتا ببینم و نبینم . حس نکنم . بی حس باشم . بدرقه کنم ولی نفهمم کـه رفته . نفهمم کـه «اما» رفته «ریحانـه رفته . حالا «اما» هی ایمـیل مـیزنـه اصرار مـیکنـه کـه برم اونجا چند روز بمونم … تازه فهمـیدم کـه نیست … تازه امروز بـه ریحانـه گفتم: چه طور گذشت و من نمفهمـیدم …دلم برات تنگ شده … دیگه دورتر نمـیرم … همـه ی چیزای خوب مـیرن …مث بد هاش … مـیگذره همـه چی … زمان مـیگذره … و من توی هر ثانیـه اش یـه قسمتی از خودم و مـیذارم و اونم مـیگذره ….هر جایی …هر خاطره ای …هر خوشی …یک تکه از من جا مـیمونـه …زمان مـیگذره و من مـیمونم …تکه پاره … بعد سرمو مـیندازم پایین … حواسمو پرت مـیکنم … فک مـیکنم من یکی دیگه ام …من یـه آدم خوشحالم … من یـه آدم خوشبختم … من چیزیو از دست ندادم … هیچی درون کار نبوده … اصلا هیستوری ندارم من … کاش نداشتم … کاش اینـهمـه غمو یدک نمـیکشیدم . غم ندارم . ندارم . نیست . صبح بیدار مـیشم و هیچی یـادم نیست … غرق مـیشم توی زندگی جدید … من سرم بـه کار خودم بود دنیـا … من فقط کمـی کنجکاو و هیجان زده بودم …مـیخواستم مزه ی زندگی را بچشم …نـه اینقدر تلخی و شیرینی با هم … من اگر جنبه ی اینـهمـه را داشتم اینـهمـه همش بغض نداشتم … اینـهمـه بـه تلنگری غمگین نمـیشدم …
انور ساحل بازم یـه دریـای شور …
پشت این جنگل یـه جنگل دیگه اس
بعد هر فردا یـه فردای دیگه اس …
امروز احساس مـیکنم یک پرنده ام . یک جوری سبکم . چون سرم درد نمـیکنـه ب بـه تخته !
دیشب سعادت اباد دیدم امشب مـیخوام س/ ک/س و فلسفه مخملباف ببینم !
از فردا حتما برم ساختمون آرکانوم . اسماشونم عجیب غریبه هیچ مسمایی نداره اسم ساختمونا . فقط اسم کلاسا هست کـه معنی گل و ابشار و چشمـه و اینا داره .خلاصه حتما برم تو کتابخونـه ی اونجا بشینم یک کتابی راجع بـه فمـینیسم بخونم . دهنم صاف شده من اصلا هیچی بلد نیستم از این چیزا . حتما موضع گیری کنم ببینم کدوم طرفی ام هنوز هیچ طرفی نیستم .اخه اینا هم انواع و اقسام دارن مکتبای فمـینیستی . کتابو نمـیدن بیـارم خونـه فقط مـیتونم شب بیـارم صبح ببرم منم گفتم بذارن توی قفسه ی دم دست برم همونجا بخونم بعدشم اخر وقت بیـارم خونـه حتما یـه چهار صفحه ای خلاصه براش بنویسم .
سرم بهتره . حالم بهتره . هر وقت مـیرم دانشگاه و توی محیط آکادمـیک قرار مـیگیرم حالم خوب مـیشـه . امروز کـه رفتم نیکیتا دوچرخه ی جدید خریده بود و با هیجان برام تعریف کرد کـه به محض اینکه خریده یکی دزدیده و اونم از پنجره دیده و فورا زنگ زده بـه پلیس و در همون لحظه فورا صدای آژیر اومده و طرفو دستگیر . خیلی تعجب کرده بود کـه پلیش فورا درون جا حاضر شده آخه پلیسا اصلا تو خیـابون دیده نمـیشن معلوم نیست از کجا اینقدر زود سبز مـیشن .
دیروز قرمـه سبزی درست کردم و امروزم قیمـه دارم . یـاد رگفتم چجوری تند و سریع درستشون کنم با امکانات اینجا و خیلی هم خوشمزه شدن
من گیج و حیرون موندم کـه کدوم زبونو بخونم . اصلا معلوم نیست فردا چی بشـه بعد من این زبون تخیلی فینیشو بخوام یـاد بگیرم کـه فقط 5 ملیون نفر حرف مـیزنن . فعلا فقط دارم انگلیسی پیشرفته کار مـیکنم فک مـیکنم آخرش همـین بیشتر بکارم مـیاد …اخ اگه مـیشد فرانسه یـاد بگیرم نونم تو روغن بود و بیشترین فرصتهای شغلی توی این زبون هست به منظور ما .
از همـه چی کـه بگذریم این spotify منو دیوونـه کرده . اسم خواننده مـی یـه لیست خوشگل ازش مـیاد با کیفیت و جیگرررررررر !
برم سر وقت خورش قیمـه ی عزیزم . جای همـه دوستان خالی !
گاهی وقتها همـینجا هم احساس بدبختی مـیکنم . مثل امروز کـه رفته بودم تقاضای کار بدهم و یک عده دنبال سر هم راه افتادیم و رفتیم و یک جوری مسخره فرم پر کردیم و اصلا گمان نکنم تماسی و مصاحبه ای درون کار باشد . بعضی ها چندین بار درون طول دو سه سالی هی امده بودند و جوابی نگرفته بودند . حالا ببین به منظور یک کار فکستنی داغون الکی چه نازی مـیآرن اینـها . بعد من از خودم بین جمع چینی و پاکستانی کـه وایستاده بودیم توی ایستگاه اتوبوس کـه برگردیم مرکز شـهر بدم آمده بود و دنبا برام تیره و تار شده بود . پسر پاکستانی مـیخواست بـه من و پینی یـاد بدهد کـه چجوری اینجا خودمان را نگه داریم و ویزای آ بگیریم و البته چینی مـیخواست برگردد اما من بودم کـه جایی به منظور برگشت نداشتم و باید هر طوری شده اینجا یک خاکی توی سرم بریزم . مـیگفت ما مجبوریم سه سال خیلی سخت درس و کار داشته باشیم و بعدش راحت مـیشویم . دو سال هم حتما سخت فنلاندی یـا سوئدی بخوانیم و سوئدی بهتر هست چون وقتی یـادش بگیریم آلمانی و نروژی و …هم مـیتوانیم کاملا بفهمـیم . خب البته راست هم مـیگفت من الان توی اون سختی هستم … این سردرد هم نشانـه ی اضطراب لعنتی ام هست شاید …یـا بخاطر باد ؟ معلوم نیست بخاطر چه زهر ماری ای هست ولی همـین باعث شده گردنم همش منقبض و تمام جمجمـه ام درد کند و عصبی باشم . امروز توی ایستگاه اتوبوس من یک خارجی بدبخت فلک زده ی دست از همـه جا کوتاه بودم …ای بابا اینطور ها هم نیست کـه خب مردک من مـیروم پی اچ دی …گفت اگر اون کارو کنی کـه بهترین قدمو برداشتی … خب اینـهمـه ناراحتی دیگه نداشت وقتی کـه فکر کنم شرایط من با اون فرق مـیکنـه … ولی لامصب فضا بدجوری خاک تو سری بود … اصلا شکل من نبود …من اون وسط بـه اونا نمـیومدم … بـه تیپ کارگر جماعت کـه به اسم درس اومدن و فقط کار که تا اینجا بمونن …. چی مـیشد کشور منم مثل اینجا بود یـا اینجا اصلا کشور من بود …با سربلندیزندگی و کار مـیکردم …و احساس خارجکی بودن نداشتم … اه !
پ.ن : پرده ی صورتیم با یـه پرده ی سیـاه عوض مـیشـه …برای این چهار ماه .. دارم کور مـیشم تو این افتاب …خدایـا چقدر اینجا افراط و تفریط مـیکنی نـه بـه اون زمستون تاریک نـه بـه این تابستون … اصلا شاید سردردم از این افتاب روانی شبانـه روزی باشـه
من واقعا متاسفم …
به نظر شما درون جامعه ای کـه قانون مدنی آن صریحا تمکین زن از شوهر را جزو وظایف همسر دانسته ….امکان دارد حقی به منظور زن درون نظر گرفته بشود …مثل بیشتر کشورهای جهان …مبنی بر اینکه رابطه ی بدون رضایت همسرش با او …غیر قانونی تلقی شده و قابل شکایت باشد ؟ اصلا شما مـیدانستید کـه چه همـه کشورها کـه فکرش را نمـیکنید این حق را بـه زن مـیدهند کـه هر زمان مایل نباشد با همسرش هم/آغوشی نکند و اگر همسرش بزور وادارش کند این مصداق خشونت خانگی و قابل پیگیری و مجازات هست ؟ آیـا انصاف هست کـه فقط کشورهای اس/لامـی و چند کشور دیگر این قانون را ندارند ؟ یعنی شما هیچوقت نمـیتوانید به منظور یک زن حق انتخاب به منظور خوابیدن یـا نخوابیدن قائل بشوید ؟ بـه نظر شما اگری بزور وقتیی تمایل ندارد با او بخوابد این چیزی جز تجاوز هست ؟ بخصوص کـه طبق تحقیقات تعداد این مدل تجاوز از نوع تجاوز غریبه خیلی بیشتر هست و بخاطر زندگی درون یک مکان بـه یک بار ختم نمـیشود . اثر مخربش کمتر از تجاوز غریبه هست ؟ خیر نیست مگر اینکه زنان ما درون وجود خودشان پذیرفته باشند کـه این جزو وظایف اسمانی شان هست و بخاطرش بـه بهشت مـیروند و خودشان را قانع مـیکنند بـه کاری کـه در آن لحظه دوست ندارند تن دهند و حس رضایت بواسطه ی رضایت دیگری کنند …خودشان را بـه هیچ بگیرند و دلشان خوش باشد کـه همسرشان خوشحال هست . خیلی تاسف انگیز هست کـه چنین موضوعی درون قانون موضوعه و هم درون فرهنگ ما اینقدر واضح برعکسش پذیرفته شده باشد . بعد استاد متون فقه ما کـه یک خانم بود با لبخند بگوید : اگر زنی بخواهد شوهرش را حفظ کند وقتی هم پ/ریود هست خودش پیشنـهاد رابطه م/قعدی مـیدهد . خاک بر سر آن مردی کـه یک هفته نتواند طاقت بیـاورد … اصلا طاقت آوردنش خیلی سخت هست ؟ توجیـه های افتضاح . اینـهمـه مرد هستند کـه طاقت اورده اند …اینـهمـه مرد مجرد …اینـهمـه مرد هستند کـه این کار را نمـیکنند …پس آنـها آدم نیستند ؟ بعد اینـهمـه صنعت فیلم …برای چی آمده ؟ اگر یک ذره بـه خانواده ات احترام بگذاری و خوی حیوانیت را پر رنگ نکنی مـیتوانی خیلی راحت بشینی توی خانـه ات و پ/ریود را بهانـه ی هوسبازی ات یـا داشتن رابطه ی زجر اور با همسرت نکنی .
این مطلب خواندنش مـیارزد
در این نقشـه ببینید کجاهای جهان هنوز تجاوز شرعی قانونی هست .
پ.ن 1: بنده را کـه مـیبینید اینقدر وراج شده ام بـه این خاطر هست که اینجا تفریح و عشق و صفاست و مرد م دیوانـه اند و من دلم نمـیخواهد بروم بیرون و آدمـهای عاقل نمـیروند چون یک کمـی ملت زیـادی خل هستند و دلم نمـیخوهد یک مست بپرد جلوی من داد و هوار کند . جشن مخصوص دانش آموزان و دانشجویـان و از همـه جا هم صدای موسیقی های زنده و جیغ و داد مـی اید … من خل و چل اینجا نشسته ام مسایل فرهنگی بلغور مـیکنم . خب سال دیگه با ساجی و بهاره مـیریم ببینیم چه خبره 😉
پ.ن2 : یک قابلمـه شله زرد بـه 15 نفر رسید : مـهرنوش مـهرناز خالد بلال دکتر عاصم ممد امـیر مـهر/بد و /ن داد حامد علی ع/رفان حسین شای/سته …. مـیگن خیلی خوشمزه بود من کـه دوست ندارم راستش ولی همـه تعریف 🙂
حتی vaida و Vinay زوج هندی لیتوانیـایی هم بعد چهار ماه منو دیدن و پرسیدن . دو قلو ها هم . نیکیتا هم . نورا هم .هری هم اومد توی اشپزخونـه پرسید . همـه پرسیدند همـه ! خب من پلنی ندارم به منظور تابستون . براشون خیلی عجیبه . خب من کارای مـهم خودمو دارم . مـیخوام از تابستون اینجا لذت ببرم و آسایش داشته باشم . به منظور اینا مفهومـی نداره . به منظور اینا چند ماه بدون مسافرت یعنی مرگ . برنامـه نداشتن به منظور تعطیلات یعنی افتضاح …در حالیکه من بیشتر تعطیلاتم بدون برنامـه ی خاص گذشته …نمـیشـه هم الکی یـه چیزی بهشون گفت چون از خودم بهتر همـه چی یـادشون مـیمونـه .
دیروز شله زرد درست کردم … بازدید کننده ی ایرانی حضوری درب منزل رفت بالا . کاسه کاسه … پخش کردم بین بچه ها … کار جالبی بود …
دارم فکر مـیکنم چجوری بـه این دو که تا اطلاع رسانی کنم . بچه های جدید من بهار و ساجی … نمـیتونم هی باهاشون تک تک کنم خیلی خسته کننده اس …شاید یـه وبلاگ براشون ب …شاید براشون ایمـیلای دو نفره بفرستم …شاید فقط حتما منتظر بشم که تا سوال براشون پیش بیـاد و جواب بدم . بهار اوضاش بهتره مـیره خونـه ی ما و از م مـیپرسه همـه چیو …خب بعدشم مـیره بـه ساجی مـیگه دیگه …سخت نیست کـه … خدا کنـه قبل سپتامبر بیـان …نمـیخوام مث من ماه اول هزار یورو بـه فنا بدن … نمـیخوام غذای 2 یورویی 6 یورو باهاشون حساب کنن …. یـه عالمـه برنامـه دارم براشون … اوه خدا چهار ماه دیگه مـیان ….
واپو شده ….بهار شده …همـه خوشحالن
این روزا ما که تا ساعت 10 شب آفتاب داریم یوهوووووووووووووووووووو
رفتیم موسسه عبگیریم . ایساک هی غر مـیزد مـیگفت از این پیرهن صورتیم متنفرم …از عگرفتن متنفرم …من اصلا خوش عنیستم ….ربه کا بهش مـیگفت تو اتفاقا خیلی فتوژنیک هستی …بعد ایساک خیلی جدی بود نمـیخندید . ربه کا گفت بریم بیرون عبگیریم . من گفتم آخه ببین عپارسالو یـه جاییـه کـه یـه تیکه دیوار بیرون کنده شده من دیدم فکر کردم اینجا خیلی قدیمـیه … گفت خب بعد داخل ساختمون …ایساک هی مـیگفت بریم بیرون …گفتیم باشـه بعد رفت کاپشنشو برداشت . ربه کا گفت نپوش نپوش بچه های جدید فکر مـیکنن اینجا خیلی سرده …فریزر کـه نیست اینجا ….
بعدش رفتیم با دو قلو ها و اما کافه ولتر . اوه خیلی خوش گذشت . اینقدر ادا دراوردیم و خندیدم بلند بلند . تمام جوامع انسانیو هم با خاک یکسان کردیم . درباره ی هر کشوری و لهجه هاشون …فرانسوی ادا درون مـیاوردیم و ژان پیر صاحب کافه خیلی خوشش مـیومد . بچه ها اخیرا تالین و ریگا بودن و تعریف مـی از خاطره هاشون … و بعد که تا تونستیم ادای فنلاندیـا رو درآوردیم … یو یو ووووووووو و اون صداهه از ته حلق کـه نفس کم مـیارن …مثی کـه داره خفه مـیشـه …اوه خدا این دوقلو ها خیلی بامزه ان . همـیشـه یـه عالمـه چیزای بامزه دارن تعریف کنن …مثل کوچیکه ی من دنیـا رو عروسکی و فانتزی مـیبینن و توی شـهرا مـیرن فسقلی ترین مجسمـه ها رو پیدا مـیکنن و گل ها رو و شیرینی های خوشمزه … و عروسکای قشنگ … و یـه عالمـه درباره ی سگا و گربه ها حرف مـیزنن و عهایی کـه اخیرا از حیوونا گرفتن نشون مـیدن … از آدمای عجیبی کـه اطرافشون دیدن تعریف مـیکنن و کلی چیزای خنده دار ازدر مـیاد کـه تکیـه کلام مـیشـه …مثلا اینکه درون جواب هر سوالی کـه نمـیخوایم جواب بدیم با خونسردی بگیم : well ,it depends یـا اگه صفت کم آوردیم هی بگیم : you are very nice …she is very very nice …your dog is very very very nice ,و بدین ترتیب …ادای آدمایی کـه توی سفر دیده بودن درون مـیاوردن … اما هم هی از دوست پسرش مـیگفت کـه حرف نمـیزنـه و فقط یـه صداهایی از خودش درمـیاره و ما سه که تا تمرین مـیکردیم کـه مکالمـه ی موثر با یـه مرد فنلاندیو یـاد بگیریم … مـیگن فنلاندی ها نوکیـا رو ساختن که تا اس ام اس بزنن و لازم نباشـه هی حرف بزنن … اینا یک کلمـه کامل نمـیگن وسطشم کـه هی صدا درمـیارن … دوقلو ها هر دفعه از من مـیپرسن : تو نمـیخوای یـه مرد اروپایی ببینی ؟ مرد فرانسوی نخواه لطفن اونا افتضاحن … تو بعد کی مـیخوای با یـه مرد قرار بذاری …تو اصلا چجوری مردی مـیخوای … نکنـه مـیخوای مثل این لاتین های هات حال بهم زن باشـه … فنلاندی ها هم کـه جنتلمن نیستن …اصلا درون و باز نمـیکنن به منظور آدم …اصلا کمک نمـیکنن توی حمل وسایل سنگین … اینا چرا اینجورین …. یـه مرد جنتلمن پیدا کن …با ادب باشـه . این ا خیلی باحالن …خیلی باحال … دلشون مـیخواد بچه هاشون دوقلو باشن …خیلی حال مـیکنن با دوقلوییشون … مـیگن خب ما چهار سال دیگه وقت داریم و در سن 28 سالگی حتما یـه مرد پیدا کنیم و بچه دار بشیم …ملت اروپایی عاشق بچه ان …جالبه …
سردرگم و گیج یـه لیست نوشتم کـه اصلا نمـیدونم کدومش واجبه کـه بخرم یـا نـه . بهتره هیچکدومو نخرم و صبر کنم رایگان یـا خیلی ارزون از یکی کـه داره مـیره از اینجا بگیرم . همـینجوری ویلون سیلون چک مـیکردم سایتو و یـه دوچرخه ی خوب دیدم … زنگ زدم بـه آقای jukka و ایشون با خوشحالی 5 دقیقه ی بعد با ماشین اومدن دم خونـه ی من . آقای فنلاندی مـهربون با من دست داد ..عجبا !!!! یـه عالمـه هم گفت و خندید و آخرشم تپ تپ زد رو شونـه هام موقع خداحافظی . کلی شوخی کردیم و به من گفت تو کشور شما حتما اینقدر لباسای خانما درازه کـه نمـیتونن سوار دوچرخه بشن . منم گفتم نـه آخه خانما کـه بشینن رو دوچرخه یـه جاهاییشون هی تکون مـیخوره …از خنده مرده بود مـیگفت که تا بحال فکر نکرده بودم بـه همچین چیزی بعد حتما اینجا به منظور تو خیلی شوکه کننده بوده …اینم دوچرخه ی خوشگل جدیدم
بعد شروع کردم بـه دیدن فیلم چریکه تارا … و الان تازه تموم شد چون هی بینش کارای دیگه انجام دادم . رفتم یـه ساختمونی و کلید و یوزر بعد سیستمو یـاد گرفتم کـه بتونم پرینت بگیرم بدون اینکه حساب درختایی کـه هدر دادم برام بیـاد …هر چی دلم بخواد اونجا پرینت و اسکن مـیتونم بگیرم و رایگانم هست و نزدیک خونـه … بعد رفتم زیر شیروونی ساختمون ببین انباری من جا داره یـا نـه …دیدم پره و درشم قفله …حالا حتما قفلش بخرم و این قفلو بشکنم و آشغالای توشو بریزم بیرون کـه معلوم نیست مال کی هست و وسایل اضافه رو بذارمبرای دانشجو های جدید کـه به قیمت مناسب بهشون بفروشم … ببین بـه چه کارایی افتادم درون دیـار غربت …مددکار اجتماعی شدم کلن …
توی خیـابون پر جوونای مسته با قیـافه های عجیب غریب … از کنار من رد مـیشن بلند بلند شعر مـیخونن و ادا درون مـیارن …خودشونو شکل جادوگر و دلقک و هر چی فک کنی درست …چند روزی اینطوریـه …جشن واپو هست …آغاز هوای گرمـه …و هوا که تا ده شب روشنـه …اینقدرم مـیخورن مـیخورن کـه نمـیتونن راه برن … بعد همـه توی روشنایی همـه جا مـی /شا / شن …اه اه تمام زمـینای این سرزمـین پر از جیشـه الکلیـه 😦
فیلمش قشنگ بود بعدشم عکسا رو دیدم و …. الانم اومدم پست نوشتم کـه حالم بهتر بشـه و بهتر شد الان غصه ام یـادم رفت چون یـاد هزار که تا کاری کـه دارم افتادم
فردا مـیرم عبگیرم به منظور وب پیج … خیلی باحاله …من و ایساک …سفید و سیـاه …
در کل اما حالم خوب نیست …حس مـیکنم همش دارم گند مـی …حرفام بده و کارام اشتباهه …یـه جوریم قاطی کردم …
برم باز سوپ درست کنم گرسنـه ام ساعت هم نزدیگ 12 شبه …
الان اخراجی ها 3 و چریکه تارا هست کـه در صف منتظرن … اولی دیدنش برام اسون نیست ولی یک جورایی مجبورم …اگاهی بهتر از ناآگاهی آمد پدید . حتما یـه زمانی ببینم کـه جنبه ام زیـاد باشـه .
چند که تا فیلم هولوکاستی مثل فهرست شیندلر و پیـانیست و نوت بوک و فیلمـهای تابو مثل شرایط و چند که تا فیلم دیگه مثل جدایی هم قبلا دیدیم هر دو و فقط راجع بهش خیلی صحبت کردیم
راهنمای ماهر و اشنا بـه امور شـهر tutor بچه های جدید مـیشـه
یوهووووووووووووووووووووووووووووووووو
من و ایساک توتر شدیم …نمـیدونم چقدر بهمون مـیدن ولی هم فاله هم تماشا
خب اینجا جا داره اعلام کنم امسال دانشکده ی ما 25 نفر دانشجوی جدید داره و به قول بانو ربه کا Quite many از ایران هستن
به نظر شما این عبارت کوایت منی یعنی چند نفر ؟
به زودی معلوم مـیشـه 🙂
روز پر هیجانی بود . خوشحالم کـه این روز توی خونـه نبودم و رفتم به منظور کمک . رفتیم به منظور تازه عروس و داماد تخت دو نفره خریدیم و با یـه ون بزرگ اومدیم وسایلا رو اوردیم و باز بردیم تحویل دادیم . هنوز عروس خانوم ویزاشون نیومده و خوبه وقتی بیـاد حداقل تخت داشته باشن …فکر مـیکنم یـه ماه دیگه بیـاد . این پروسه خرید از ساعت 9 که تا 2 عصر طول کشید و قسمت ماشین سواریش واقعا خوش گذشت . نکته این بود کـه آقای داماد بعد مدتها و فقط با تجربه ی رانندگی درون وطن و اونم ماشین کوچیک یـه هو نشست پشت این فرمون و کلی استرس کشید . خدا بهمون رحم کرد کـه همـه چی بخیر گذشت چون کنترل ماشین خیلی سخت بود .من حسابی شادی کردم و قر دادم و جیغ و ویغ کردم از اینکه سوار همچین ماشینی شدم عکسم گرفتم تازه ها ها مثل ندید بدیدا !!!!
اما از خستگی هلاک شدم و نتونستم عصر برم با بچه ها خونـه ی جدید و توی سرهم بندی تخت کمک کنم یـا حداقل یـاد بگیرم چجوری اون بسته بندی های نازک تبدیل بـه تخت مـیشـه ….
مسخره ام نکنین خب ! من یـه دانشجوی معمولی ماشین ندیده ام …همش داریم با اتوبوس رفت و آمد مـیکنیم و این فرصت واقعا طلایی بود !
امروز همش بارون اومد . منم همش خوابیدم . فقط بیدار مـیشدم یـه چیزی مـیخوردم یـه دستشویی مـیرفتم باز مـیخوابیدم . بقیـه دوستان هم مثل من بودن البته . بارونش بند نمـیاد .
من دلم بچه مـیخواد ولی شوهر نمـیخوام . این بچه هه رو هم چند سال دیگه مـیخوام . یـا مـیرم بچه بـه فرزندخواندگی مـیگیرم یـا مـیرم از بانک اسپرم مـیگیرم یـا مـیرم یـه خوشتیپ خوشگلی پیدا مـیکنم از باری یـا کلوبی مـیبرم با خودم ازش یـه بچه مـیگیرم … اینجا خیلی رایجه خیلی ا بچه اینجوری دارن ….چه باحال ! وان نایت استند بـه قصد بچه …
من خل شدم حسابی .مغزم قاطی پاتیـه . حالم خوبه ولی توی دنیـای خیـالی دارم زندگی مـیکنم . اگه بیـام تو دنیـای واقعی و اون چیزی کـه واقعا هستم و سرم امده و کلن حاصل سالها بخوام باشم خیلی با اینی کـه الان هستم فرق مـیکنم . الان تحت تاثیر دارو ها هستم والا همش مـیشینم زار مـی . اینجا کـه عالیـه و هیچ مشکلی نداره .مشکل من با گذشته مـه . من کاملا توی اکواریوم خودمم الان و اصلا توی واقعیت نیستم خودم مـیفهمم . دارم بازی مـیکنم … من بـه …رفتم دیگه چیزی ازم نمونده جز تخیل ….
خب اینـهمـه خودمو خوشگل کنم برم تو بارون فاتحه موهام خونده مـیشـه ….
دیروز بـه یکی از دوستام گفتم بـه نظر تو من عادی ام یـا غیر عادی ؟ دیوونـه ام ؟ اونم گفت من خودم عادی نیستم کـه بتونم تو رو قضاوت کنم هزار که تا مشکل دارم ولی حداقلش اینـه کـه تو داری با وجود تمام گذشته ی تلخ و مشکلات از صد و ده درصد مغز و استعدادت استفاده مـیکنی ولی من همش درون خیـالات بـه سر مـیبرم …تو تلاش مـیکنی و یـه هدف مشخص داری و حداقل یـه نقطه ی کوچیک آزادی داری … حداقل تو یـه امـید واهی داری بهی کـه عاشقشی کـه یـه روزی بیـاد اینجا و دلت بـه اون دو ماهی کـه بیـاد پیشت خوشـه …همـین یعنی زندگی درون تو جریـان داره …هر چند تخیلی و توهمـی !
خب من توهم زیـاد دارم ولی اینقدر روشون پافشاری مـیکنم که تا تبدیل بـه واقعیت بشـه …
این روزا هی گریـه ام مـیاد ….دلم تنگ شده … به منظور عاشقی هام …
همـه مریضن …همـه روانی ان … فرقی نداره کجای دنیـا … همـه مشکلات روحی دارن … یکی فکر مـیکنـه همـه مـیخوان بهش تجاوز کنن …یکی فکر مـیکنـه آدم خیلی مـهمـیه و دزدیدنش گذاشتن توی این جایی کـه الان هست . یکی فکر مـیکنـه اینقدر ادم خوبیـه کـه هری باهاش اشنا بشـه شانس مـیاره … چند نفر مـیشینن مـیخورن و سوالای عجیب غریب مـیپرسن و آخرشم اشک مـیریزن کـه چیـه این دنیـا چیـه ….یکی که تا حرف مذهب مـیشـه قاطی مـیکنـه از درون بهم مـیریزه …هی مـیره بیمارستان مـیخوابه …بعد باز جمعه ها مـیره نماز جمعه ی اینجا …. بدبخت نمـیتونـه هیچکارش کنـه ….مـیگم خب این کـه روانی مـیشـه چرا مـیره نماز جمعه ؟ مـیگن با محبوبش عهدی داره !!!!!
یکی هم مثل من یـه زندگی عروسکی به منظور خودش مـیسازه توی تصوراتش …. ودلخوش مـیشـه و اگه عروسکاشو ازش بگیری مثلی کـه عزیزشو از دست داده عمـیق غمگین مـیشـه و با همون یـه عروسک هم بـه اندازه ی دنیـا خوشحال مـیشـه ….
مـیخوام منم برم نماز جمعه ببینم چه خبره …چادر ندارم کـه …همسایـه ام مـیگه بیـا این شال منو بنداز دورت کافیـه … نزدیکترین مسجد مال سومالی هاست … برم ببینم نمازشون چجوریـه … مسلمون فطری کـه باشی راه گریزی نداری همـیشـه این مال تو هست ….توی تمام وجود تو هست …هر چی بجنگی بدتر مـیشـه …مثل همون پسر مانکن کـه اینقدر ترحم انگیز شده …. مـیدونی هر دفعه مـیبینمش چه حالی مـیشم …بس کـه جنتلمنـه …بس کـه فهمـیده هست …. از شدت فهمـیدگیش بـه این روز افتاده …دوستاش مثل پروانـه دورشن …با بغض … رقت انگیزه ….
بیخیـال …دارم مـیرم بار دیگه …خوبه سوتا هم هست کـه الکل نمـیخوره … ما مـیریم ابجو معمولی مـیگیریم … این باره کـه ما مـیریم همـیشـه اصلا خوشنام نیست … بـه ما چه ربطی داره اصلا بار مگه خوشنام مـیشـه ؟
کاشکی و بابام مـیومدن … از فکر اینکه نیـان غصه دارم ….
[لی لی درون غربت | Things To Live For کتاب اموزش شکع ی]
نویسنده و منبع: lili | تاریخ انتشار: Thu, 07 Jun 2018 03:02:00 +0000