63

تازگيا يه چيزي كشف كردم . هزينه سالاد الويه براى 300 نفر مسخره ام نكنين ها . هزينه سالاد الويه براى 300 نفر اين داستان معده . دردش ادامـه داره . قبلن هم اينطوري شده بودم . حالا ميدونين چي فهميدم؟ نخندين ها اين مث اينكه ارثيه توي خانواده ما . وقتي كه هات هستيم و دلمون غش و ضعف ميره ميزنـه بـه معده داغون ميكنـه !!!! جدي ميگما! اين من يه مدتي هي ميگفت هر چي غذا ميخورم بازم دلم ضعف ميره چرا سير نميشم .رفت چند که تا دكتر .گفتن ازدواج كني خوب ميشي!!!!! هوا خوشـه ديگه همـه حالي بـه حولي شدن!! …. اينكه شوخي بود بابا گمون نكنم از اون باشـه . اما از بس هيچي نخوردم كه خوشتيپ بشم فاتحه سيستم گوارشم خونده شده همش داره قار قار ميكنـه از گشنگي  منم كه خود آزار !( چند بار اومدم بـه م بگم «خود آزاري»  داري دهنم نچرخيده گفتم «خو د ار ضايي  » داري  !!!!!) داشتم ميگفتم …. بيخيال بيخود خود آزاري دارم بايد چيزي بخورم …يه ذره شكم كسيو نكشته !

دو که تا فيلم ديدم امروز  يكي Rosemary baby و يكي هم Eraserhead  مغزم رفته ديگه . چند روز پيش هم دو که تا فيلم خوب ديدم يكي : هزينه سالاد الويه براى 300 نفر Before the devils know your dead  و beyond a raesonable doubt   بـه ديدنشون ميارزيد . اين دو تاي امروزيو كه نميشد نديد وقتي همـه فيلماي پولانسكي و لينچو ديدم اين ها رو هم بايد ميديدم !

اول فيلمـه بچه ي  رزماري زن و شوهره داشتن اسباب كشي ميكردن بعد خسته و كوفته ميخواستن ناهار بخورن توي خونـه خالي .هنوز يه ذره نخورده بودن كه زنـه گفت: hey! lets make love !! آي حال كردم . حالا اگه زن ايراني بگه بـه شوهرش واويلا ميشـه .اصلا روشو ندارن كه بگن توي همچين شرايطي!

بيربط: آرزو دارم يه روزي برم پاريس !

+ تاريخ جمعه سی ام بهمن 1388ساعت 18:36 نويسنده  |

62

آخر شب طبق معمول بيشتر شبا با چشماي نيمـه بسته و خيلي با عجله ميرم سراغ قرصا .اول زود اون سيپروترون بعد دو که تا اسپيرونولاكتون …شب درون ميون هم يه داكسي سايكلين ! آب كه نيس بالا. پايينم همـه خوابن. يه ليوان گنده كاپوچينو اينجا دارم كه شي/وا هديه اتاق جديد آورده ..از آب بدمزه شير پر ميكنم . مزه فلز ميده . هنوز يه ذره آب نخوردم ميرم زير پتو .تا صبح توهم زخم معده مي…..امروز انگار جدي زخم شده!

اين قرصاي داكسي خيلي خطريه . الان سرچ كردم ديدم نوشته اغلب كسايي كه با آب كم و بلافاصله قبل خواب ميخورن اغلب زخم مري ميگيرن!! الان حس ميكنم كپسوله باد كرده چسبيده مث زالو بـه مري و معده ام . معده ام داره تير ميكشـه. لعنت بـه تلقين كه آدمو ميكشـه. حالا من از كجا بفهمم معده ام كاريش شده يا نـه؟ علايم زخم معده هم درد و سوزش خفيف و مبهمـه كه من دارم…

اين روزا خيلي درگير و پر استرس و هيجانم . ميخونم ولي كامنت نميتونم بذارم. ماراتن ه انگار. دارم ميدوم . ديشب يه دوست خيلي قديميمو تو ديدم .گفتم بـه نظرت من 4 ماهه ميرسم بـه اون ايلتسه؟ گفت تو دوماهه ميرسي! چون چيزيو كه بخواي زود بدست مياري! نميدونين چقدر روحم شاد شد .آخه اين دوستم «پوريا» خيلي منو ميشناسه . سه ماهي تقريبا خونـه ما زندگي كرده. و كلن هم خيلي با هم حرف ميزديم ( از اين مدل حرفا كه شبا كه همـه خواب بودن ميشستيم انگليسي بلغور ميكرديم كلمـه ميگفتيم نوبتي و اولين چيزي كه بـه ذهنمون ميرسيد بهم ميگفتيم ! يعني كنكاش روح و ذهن طرف!) خلاصه چون منو زياد ميشناسه روي نظراتش حساب ميكنم و الان روحيه ام خيلي خوبه ! فقط اين معده هه يه جوري ناجوره!( ايكون پريشون!)

يه چيزي راستي خيلي برام جالبه . اينكه ميگم پوريا نابغه اس و هوش عجيب غريب داره (گفتم ؟)اينـه كه دو سال پيش از شـهر ما رفت و پارسال كه اومده بود بهمون سر بزنـه همينجوري وسط حرفاي معمولي( خيلي هم معمولي نبود البته آقاي همسر سابق جان داشتن سخنراني ميكردن كه اين همـه امكانات بي سابقه ي  استحقاق نصيب گلبرگ شده و داره ترش ميكنـه! اما چون همش ميگفت واسه من عادي بود!) توي دفترچه ياداشت من كه دم دستش بود بزرگ و پررنگ نوشت: «شما طلاق ميگيرين» اون زمان مسخره اش كردم .نميدونم از كجا فهميد …ما كه ظاهرا خيلي خوشبخت بوديم! اين موضوع هميشـه يادم ميمونـه!

من وقتي هدفي دارم معركه ميشم . دوست داشتني و خوش اخلاق! يكي بياد بوسم كنـه خوووووو!!!!!!!!

+ تاريخ جمعه سی ام بهمن 1388ساعت 9:21 نويسنده  |

61اين ه كه چه عرض كنم …ننـه هه … منو ****** !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خدايا اگه منم عقل و شعورم اينقد�
� مرگمو بده . كبود شدم از دستش از بس جيغ و داد زده و **شر تف داده .

رواني درجه يكيه!

اي خدا منو زودتر خلاص كن از دست اينا!

پ.ن: از صبح دربدر خيابونا دنبال فرمايشات سازمان مركزي آموزش و بانك و تمبر و اينور و اونور  اينم شده بلاي جونم . عجب شانس من ت خ مي بود توي اين قضيه مادر!!!!! بـه خدا توي كوچه بعد كوچه ها دو ساعت با گريه دنبالش ميگشتم چون خانم موبايل دوس ندارن همراهشون باشـه  اگرم باشـه خاموشـه دوس دارن هميشـه گم و گور باشن!

اوه اوه چه بي تربيت شدم . خب نميشـه كه برم فحش بدم مجبورم بيام اينجا بگم!

+ تاريخ پنجشنبه بیست و نـهم بهمن 1388ساعت 10:52 نويسنده

60

اي خداااااااا ! دارم از بي خوابي ميميرم اما خوابم نميبرد . چشمانم باز نميشوند .روز خيلي سختي داشته ام . اين روزهايي كه آدم تصميمـهاي مـهم ميگيرد همينطور هست . استرس و بيخوابي .و هزار فكر و خيال . صد که تا كار كرده ام امروز .فردا هزار که تا كار دارم . آن همـه كارها و فكر هاي خودم بماند كارهايي هم از ديگران بهم محول شده .كه مثلا پارتي بازي كنم از شوهر عمويم كه فرانسوي است  وقت بگيرم كه براي  رفيقم كه ميخواهد فرانسه بورسيه شود نامـه انگيزه نامـه! و روزمـه بنويسد . جالب اينجاست كه سالهاست عمويم را نديده ام و شماره اش را ندارم چه برسد بـه اين چيزها! يا مثلا داني/ال زنگ ميزند كه از اردلان كه دوست صميمي همسر سابق هست و عكاس  يك وقت اتليه براي من بگير و بگو كم بگيرد از من! بعد صد که تا شماره ميگيرم و هي اشتباه هست آخرش همسر جان سابق كه مطابق معمول همش ميزنگد متوجه ميشوم كه همراه اوست و او هم ميگويد هر عكسي 25 تومن درون مي آيد و بعد باز دربدر دنبال عكاس پرتره خوب ميگردم كه بيايد از اين بچه عكس بگيرد چون دارد ميرود كانادا و آنجا از اين قرتي بازي ها خيلي گران هست . نميشود هم بي خيال بود بيچاره همش هر جا ميروم مي آيد مرا ميرساند و تريپ مرام و معرفت ميگذارد كه وقتي خانـه تان مي آمدم آنقدر از من پذيرايي كرده اي و چنين و چنان ! آن يكي دوستم ميزنگد كه برايش وقت از دكتر زنان بگيرم و باهاش بروم دكتر ببينم چه بلايي سرش آمده . اينـها همـه غير از دغدغه هاي خودم است  كه هي زنگ زدم مالزي و هي پشت خط بوده ام بعد ديده ام كسي كه كارش داشته ام امروز رسيده ايران هي بگردم پي اش ازش سوال كنم .هي بروم آموزش دانشكده و با مسئولهايش سر و كله ب كه حكم اخراجم را لغو كنند .  دنبال خريد تلويزيون و يك كابل نميدانم چه كه فيلمـها را از كامپيوترم نشان بدهد . يك سري ادارو از داروخانـه بگيرم . يك سري لباس بدهم اتوشويي .هي دنبال موسسه ايلتس و حساب و كتاب هزينـه هايم كنم و هي ليست كارهايم را بنويسم .  دنيال ريز نمراات و دانشنامـه ليسانسم باشم.عكس سفارش بدهم و مدارك براي گواهينامـه آماده كنم كه فردا بروم كاردكس درست كنم . ظرفها هم امروز ظهر و شب مال من بوده . قبض موبايل هم قوز بالاقوز بدو بدو رفته ام سر كوچه عابر بانكي پرداخته ام  . صبح كه ميرفتم بيرون خانم مادر باز  از نظر جهره اي! درون هم بودند وقتي برگشتم يه بحث مفصل با آقاي پدر كه چرا شما هر چه پول داريد بـه اين برادر هاي گشادتان ميدهيد بعد براي اين ك رشته گرافيك خودتان يك كامپيوتر خوب نميخريد اين همش خراب است! و تمام اينـها درون حالي ست كه چند ساعتي خانـه دوستم بوده ام و او هم يكريز توي گوشم خوانده: بايد براي مالزي! بايد بري مالزي! شيشماه ديگر ايران باشي كشتمت! بايد براي !اگر نري احمقي! دو هفته اي كارت درست ميشود! شل نشوي ! و قول محكم ازم گرفته و من هم آمده ام اينترنت را زير و رو كرده ام از شير آدميزاد که تا جون مرغش را درون آورده ام . آه يادم رفت اس ام اس بازي و تلفن بازي هاي حاشيه اي را!تازه هي ميرفتم جلوي آينـه و حس ميكردم بس كه جوش زده ام صورتم جوش زده!

خب حالا حق دارم خوابم نبرد و توي سرم كندوي زنبور عسل باشد؟

پ.ن: قربانتان بروم استراليا راهم نميدهند علي الحساب بروم يك جايي  درسي بخوانم  شايد شدم «شي رين عباد ي ثاني!» حقوقات بشريتان را از دنيا گرفتم!

+ تاريخ پنجشنبه بیست و نـهم بهمن 1388ساعت 1:16 نويسنده

59چهار ماه طلايي 

فرصت دارم که تا از ايلتس 5:5 برسم بـه 7 !!!

چهار ماه !

+ تاريخ چهارشنبه بیست و هشتم بهمن 1388ساعت 21:3 نويسنده |

58چقدر خوب هست كه حتي يك چيزي * شايد الكي  آنقدر ذهنم را مشغول كند كه بـه چيزهاي
غمناك فكر نكنم !* يك چيزي: يك هدف دراز مدتي!

+ تاريخ سه شنبه بیست و هفتم بهمن 1388ساعت 23:45 نويسنده  |

57

وقت جدال نيست . وقت رقابت نيست . وقت كل كل نيست . وقت رو كم كني و لجبازي و اين چيزها نيست.

زمان آرامش هست . آرامش . ميفهمي آرامش. شما ها و دنياهايتان مال خودتان . عشق هايتان و شيريني هايش مال خودتان . من فقط ميخواهم آرام باشم . آرام . آرام . بي دغدغه . آرام . ساكت . ساكن . بي فكر . سبك . بي  تفاوت . آرام …..آرام ….

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388ساعت 23:34 نويسنده

56بد ميكنم با خودم . ظلم ميكنم بـه خودم . نبايد اينقدر ظالم و بيرجم باشم با «خود»م . دكتر هم بارها بهم گفت . من آدم نميشوم. ديشب باز از آن حمله هاي وحشتناك داشتم . يعني مثلن اسمش گريه هست . ولي آنقدر وحشيانـه هست كه حس ميكنم دارم ميميرم . يك جوري كه نفسم بند مي آيد و تمام وجودم دارد از هم مي پاشد . مي خودم را بـه در و ديوار كه يك نفس بكشم و در نمي آيد از شدت عصبي شدن و اشك . نميتوانم هم توضيح بدهم كه چه شده . كسي نميفهمد كه عمق فاجعه چقدر هست . خودم را مي آزارم . ميداني همين ديشب چه استهلاك عظيمي براي من داشت.چشمانم هميشـه بعد اينجور زجه زدن ها تار تر ميشوند.معده ام ميسوزد.سرم درد ميگيرد و حس ميكنم گرد پيري مينشيند روي روحم . كم كم انگار ديگر هيچ چيز برايم خوشحال كننده نيست . من بد ميكنم با خودم. چرا؟ چه گناهي كرده هست اين بدن و روحم كه اينطور ميچلانمش و ميخراشمش؟ ميداني ..بزرگترين مشكل من هميشـه همين بوده . اينكه خودم را دوست نداشته ام . اينكه بدنم را و روحم را دوست نداشته ام . آخر چرا؟ بـه اين نازي .به اين خوبي. اصلا چرا دوست ندارمت؟هان؟ چرا اينقدر اذيتت ميكنم؟ تحقيرت ميكنم؟ تو(من!) كه كم نداري از هيچ نظري. زيبا هستي .خواستني هم . نـه چاقي .نـه معيوبي.به اين خوشرنگي .به اين خوش اندامي . با اين ظرافت.اينـهمـه استعداد داري. اينـهمـه قدرت داري. هر چه اراده ميكني بدست مي آوري .حافظه بـه اين خوبي داري.قدرت درك بـه اين خوبي. اينـهمـه كتابها خوانده اي.اينـهمـه تلاش كرده اي.اينـهمـه اخلاقهاي خوب داشته اي .اينقدر خدا تو را دوست داشته . ببين چه مغز و هوش قوي اي داده بـه تو . ببين دماغت را انگار تراشيده .ببين دستانت را. ببين چه پر انگيزه و پرتلاش بوده اي . چه قوي بوده اي .ببين خودت را  و مثبت هايت رابي انصاف.چرا اينقدر خودت را شكنجه ميدهي؟

من رسمن خودم را شكنجه ميدهم . خيلي بي رحمانـه . ميگويم بايد تقاص بعد بدهي براي چيزهاي كه از دست دادي. ميگويم تو بي عرضه اي. نتوانسته اي هيچ وقت معمولي زندگي كني. ميگويم تو عصبي هستي تو نرمال نيستي . تو مريضي .بايد براي تمام اشتباهاتي كه که تا بحال كرده اي خودم شخصا شكنجه ات بدهم . بايد نابودت كنم.بعد براي اينكه تحقير هايم تكميل شود خوب ميگردم و ميبينم چه كساني كي با من بد رفتاري كرده اند. آه چه خوب يافتم . تو اصلا لياقت خوش رفتاري نداري. تو اصلا لياقتت همين هست كه هميشـه بروي طرف آدمـها و آنـها از تو دور شوند. هيچ كسي تو را دوست ندارد كه.خودم ميفهمم اگر دوست داشتند طور ديگري بودند.و بعد از ديدگاههاي ديگران هم ابراز نظر هاي قاطعي جهت ويران كردن خودم دارم. آه…..

چقدر دردناك هست آزار هايي كه بـه خودم ميرسانم . خودم را که تا چه حدي پرت ميكنم پايين و از زخمـهايي كه بـه خودم زده ام و حس بدبختي و زخم و درد …به حال خودم رحمم نمي آيد.به جاي تحقيق و كنكاش براي اثبات بي ارزشي خودم و اينكه كي بـه من دروغ گفت و كي براي من ارزش قائل نبود درستش اين هست كه بنشينم و كمي با اين وجود خسته مدارا كنم . كمي نوازشش كنم بهش رسيدگي كنم . زخمـهايش را ببندم و نگذارم بـه هيچ وجه ناراحتي ديگري بهش برسد. بـه درك كه بعد اين همـه سال دربدري و سختي وقت خوشي ات غريبه ات شدم. بـه درك كه هيچ كس قدر خوبي هاي مرا ندانست مگر خودم دانستم قدر خودم را؟ بـه درك كه تنـها شده ام. که تا كي ميخواهم بخاطر رفتارهاي ديگران خودم را له كنم؟ چرا خودم را آرام نميگذارم.چرا خودم را درك نميكنم كه الان خسته هست و استراحت ميخواهد.وقتش هست كه كمي بـه خودم برسم .نـه بخاطر كسي بخاطر خودم . آه …كاش كمي بيشتر خودم را دوست داشتم . اين خود دوست داشتني بيگناه دردمندم را !

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388ساعت 19:35 نويسنده

55 مادر من :«حضرت زهرا آن بالا نشسته و دارد شما ها را با اين ريخت و قيافه ميبيند و عذاب ميكشد!»

شعور و منطق  هم خوب چيزي است!

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388ساعت 13:14 نويسنده  |

54سياه

سياه

سياه

دوران سياه من!

آه عزيزم

سهم من نبود

سهم من سختي ها و جنگيدن هايش بود

من راضي ام گرچه اشك ميريزم

دوستت داشتم

محبت ديدم

همين كافيست!

حالا بگذاريد گريه كنم .

اين دل بي قرار سوخته و شكسته و خاليست!

+ تاريخ دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388ساعت 0:37 نويسنده | 6 نظر

53رمز همان هست كه براي پست رمزدار قبلي بود!هماني كه حذف شده حالا! 

ادامـه مطلب+ تاريخ شنبه بیست و چهارم بهمن 1388ساعت 21:46 نويسنده  |

52دل كندن كار سختي هست . شجاعت مي خواهد . توانسته ام اش ! 

دل كندن كار خوبي هست . آدم را سبك ميكند . آرام ميكند . دل بستگي سخت هست .خيلي اشك ميخواهد.

دل كندن بـه آدم احساس قدرت مندي و دلتنگي ميدهد .

دل كندن كار خوبي هست . دل كندن سخت هست . خيلي اشك مي خواهد .

دل بستنم هايم را دوست دارم . دل كندن هايم را جدي نگير ! باش!

+ تاريخ جمعه بیست و سوم بهمن 1388ساعت 21:27 نويسنده

51

زندگي آرام و ساكت است. حرفي براي گفتن ندارد . سكوت . آرامش . سكوت . آرامش . من راضي ام . از همـه  راضي ام . از هيچكسي شاكي نيستم . فيلم ميبينم . زبان ميخوانم. آهنگ گوش ميكنم .تو را دوست دارم . تو را دوست دارم . تو را دوست دارم. همـه را دوست دارم . از هيچ كسي كينـه ندارم . از هيچكسي بدم نمي ايد . حسهاي بدم را ميگذارم پشت سرم . بـه درك كه دارند سر خنجرم ميزنند . بـه درك كه …. هر چه! وقتي كه تنـها هستم فرقي نميكند دنيا چه ميكند با من و چه مي انديشد و چه ميگويد. من اينجا توي اتاق خودم قرنطينـه ميشوم و جايم امن هست !

پ.ن: وقتي كه «سابق»  جان گوشي اش خاموش باشد و خيالت راحت كه زنگ نميزند همان ته مانده استرس ده ساله هم مي رود . همـه چيز كند پيش ميرود .دنياي من ميشود فقط صدايي كه گاهي ميشنوم و براي شادي ام كافيست!

+ تاريخ جمعه بیست و سوم بهمن 1388ساعت 12:47 نويسنده | آرشیو نظرات

50بدم مي آيد از مردهايي كه : 

آنـهايي كه قدشان كوتاه و شكمشان بزرگ است

آنـها كه چشمانشان ريز و هيز است!

آنـهايي كه ژستهاي كاذب ميگيرند !

آنـهايي كه خيلي پرحرفند و پشت سر هم حرف ميزنند و به كسي مـهلت نميدهند !

آنـهايي كه چاپلوسند و تا چشمشان بـه خانمي مي آفتد رفتارشان عوض ميشود !

آنـهايي كه بـه خانوم بازي هايشان افتخار ميكنند !

آنـهايي كه فكر ميكنند زنـهايشان «خر»ند!

آنـهايي كه همش شوخي هاي وقيحانـه ميكنند و فكر ميكنند با گفتنش خيلي شيرين و سك سي ميشوند!

آنـهايي كه هميشـه بد دهنند و فحش هاي ناجور ميدهند …مخصوصا همراه خانواده كه هستند بي ادبند!

آنـهايي كه رانـهاي چاق دارند!

آنـهايي كه هميشـه » ندارم» «ندارم» ميكنند و قيافه شان را مثل بدبختها و مظلومـها درون مي آورند!

آنـهايي كه درون هر موردي
نظر ميدهند … بدون اينكه نظري از ايشان خواسته شود …فكر ميكنند براي هر سابجكتي كه پيش آيد بايد يك منبر بروند!

آنـهايي كه بـه سيگار و الكل و هر چيز ديگري پناه ميبرند!

آنـهايي كه خيلي مغرورند و خودخواه ! بخصوص توي رختخواب!

آنـهايي كه بـه دنبال فرصت براي لاس زدن هستند!

آنـهايي كه الكي و بيجا  هر هر ميخندند ! گاهي اوقات بعد هر جمله يك خنده بيخودي!

آنـهايي كه خيلي لوسند!!!!!!!( اين يكي توضيحش خيلي سخت هست نميدانم دقيقا چه اخلاقي را بگويم درون كل نمك ندارند ديگر!)

خب كافيه چقدر حس منفي ريختم بيرون .

+ تاريخ چهارشنبه بیست و یکم بهمن 1388ساعت 17:31 نويسنده |

49

يك تناقض هست . ميان من و قدرت هايم و ضعفهايم ! هميشـه جنگيده ام اما بـه طرز ترحم برانگيزي تسليم بوده ام . يك جوري دل خودم را خوش كرده ام هميشـه . هي بـه خودم تلقين كرده ام . هي خودم را عوض كرده ام که تا شرايط بـه نظرم خوب برسد و فكر كنم كه پيروز بوده ام .نميدانم . شايد هم بوده ام . هر طور هست آن حس پر ترحم را ميگيرم از نزديكانم . كه از آن مورچه هاي سخت كوش خيلي تلاشگري هستم كه هميشـه هم بد شانسي مي آورند و بروي خودشان نمي آورند باز بـه راهشان ادامـه ميدهند  دنيايشان را كوچك ميكنند که تا نترسند و فكر ميكنند بـه همـه چيز مسلط هستند و خيلي زورشان زياد است!دقيقا اين حسها را دارم . اين روزها كه كاملن فكر ميكنم بي دفاع شده ام و هر كسي ميتواند هر چيزي را بـه من تحميل كند و مجبورم قبول كنم . يعني آرام و بي صدا كنار مي آيم و اعتراضي نميكنم . ديگر گله و شكايتي نميكنم . از هيچ كسي توقعي ندارم . فكر ميكنم بايد بسازم  و دم ن . بگذارم همينجوري زندگيم بگذرد و حس كنم خيلي هم خوب هست . مثلن فكر كنم كه كسي قرار نيست اصلا بـه من زنگ بزند و آن وقت از يك تماس كوچك وارد بهشت شوم . خوشي هايم را هميشـه اينطوري بـه خودم داده ام . سعي كرده ام همان كوچك ها را براي خودم بزرگ كنم و با هاشون خوش باشم .فكر ميكنم خودش هنري هست كه دل خوش باشم هر چند الكي . حسي كه از پدر و مادرم ميگيرم حس دلسوزي عميقي هست براي وجودم كه ضعيف هست و سختي هاي زيادي كه که تا بحال كشيده ام و وضعيت ناجور بينايي ام و غصه هايم …همـه و همـه را حس ميكنم . مادرم توي اتاق من كه مي آيد هميشـه بغضش ميگيرد . گاهي وقتها هم كه گريه ميكند ميگويد چرا تو هميشـه بايد رنج بكشي ؟ هميشـه ….. و اينـها فكر ميكنند چقدر روحم قوي هست و تلاش عظيمي هست بين اين همـه مشكلاتم اينطور خوش روحيه خودم را حفظ كنم .

دوستم …هماني كه ديشب آمد پيشم . از بچگي با من بوده . زماني كه ميخواستم ازدواج كنم خودش را كشت كه منصرفم كند . دلش نمي آمد . هميچوقت نتوانست با همسرم كنار بيايد. فكر ميكرد او دارد روح مرا خط خطي ميكند  و من براي زندگي هنوز توان ندارم …و گناه دارم و طفلكي هستم … خيلي سعي كردم بهش بفهمانم بزرگ شده ام …حالا نگران هست كه از اين بـه بعد مردهاي ديگر با من و بدن ضعيف و لطيفم چه خواهند كرد …خيلي بـه نظرش آسيب پذيرم  … خيلي … يكي ديگر از دوستان خانوادگي ام  كه پسري همسن من بود هم يادم هست آن زماني كه خبر ازدواجم را شنيده بود حالش بد شده بود . بيچاره ترسيده بود … يادم هست گفت : من بايد ببينم تو بدست كه افتاده اي نكند اذيتت كند … مادرش ميگفت تو گوشي را قطع كردي از دلهره تهوع گرفت … وقتي هم فهميد جدا شده ام باز بيشتر حالش بد شد !

يعني من اينقدر دلسوزي آورم ؟ اينقدر كوچك و ترحم برانگيز ؟ من كه توي دنياي خودم خيلي قوي و بزرگم . بعد چرا همـه پدر و مادر و دوست و همسر سابق ! همـه ميخواهند از من مواظبت كنند؟

+ تاريخ سه شنبه بیستم بهمن 1388ساعت 23:30 نويسنده  |

48

هر وبلاگي ميرم نوشتن : واي ….هيچكي امسال نيست بـه من كادوي ولنتاين بده …يا براش بخريم …اي بابا …من با اين همـه پتانسيل مـهرو عاطفه و صميميت و عشق و هزار كوفت و زهرمار ديگه درون اين مدت 28 سال يك بار هم كادوي ولنتاين دريافت نكردم چي ميگين شماها!!! بابا جان حتي خريد عقد و شب چله اي و عيدي و اين چيزا هم نداشتم هيچوقت . خب خريت بوده ديگه . وقتي آدم ميره با يكي كيلومترها زير صفر ازدواج ميكنـه همين ميشـه . که تا بچه و بي پوله كه نداره بخره وقتيم دارا ميشـه ديگه واسه تو نميخره …ببين عزيزم تو قرار بوده نردبون باشي ….تا بره بالا و از اون بالا پولاشو بريزه رو سر بقيه ! هو هو نردبون ! ( بعضي وقتا از اين ديالوگا با خودم زياد ميگم! خوب شد نمردم و لقب نردبون هم دادم بـه خودم با اين فسقليتي!!)

+ تاريخ سه شنبه بیستم بهمن 1388ساعت 11:7 نويسنده  | آرشیو نظرات

47

قراره يه دوست قديمي كه بخاطر همسر س( سابق اي بابا هر دفعه كه نبايد بگم سابق!!!) باهاش قطع ارتباط كرده بودم بياد اينجا ببينمش. مدتهاست ازم خبر نداره . از دوران راهنمايي صميميترين دوستم بوده و منو كاملن ميشناسه. فك بياد منو سرگذشتمو ببينـه دو که تا شاخ رو سرش سبز شـه .حتما فك ميكنـه اونجايي كه ازش درون رفتم خانـه ي فساد بوده ! خودمم احتمالا با زباله توي جوب يكسان ميشم بـه نظرش…چي بودم …چي شدم!!!!

پ.ن :يه هو از اين همـه رهايي و آزادي از اون جايي كه بودم احساس شعف كردم . بهترين حس دنيا. يه آهنگ شاد هم پلي بود. كلي واسه خودم يدم . كلي…. آخي …نفس عميق ! خدايا شكرت !

+ تاريخ دوشنبه نوزدهم بهمن 1388ساعت 9:36 نويسنده  | آرشیو نظرات

45 بالاخره ها : 

بالاخره بعد از دو ماه دستگيره كشوي دراورم درست شد. يعني باورم نميشـه. خيلي حرصي بود!

بالاخر بعد از دو ماه هاردم رسيد دستم با 300 که تا فيلم و كلي آهنگ جديد و قديمي …نميدونم از كجا شروع كنم …خيلي عاليه …

بالاخره ابروهام بعد قرني داره پر ميشـه از اون شكل لنگ سوسكي داره درون مياد . خيلي قيافه ام خونسرد و بي تفاوت شده بود . الان دارم كم كم شكل آدميزاد ميشم!

پ.ن : امروز من يك پروژه وبلاگي دارم قراره ساعت ده زنگ بزنـه خونـه. پروژه منصرف كردن يك 22 ساله از ازدواج! تجربه هام طوري هستش كه قانعش كنـه كه بخاطر فرار از شرايط فعلي خودشو از چاله بـه چاه نندازه ! ازدواج كه الكي نيست كه فقط بخاطر تنوع خودتو بدبخت كني آخه!

+ تاريخ یکشنبه هجدهم بهمن 1388ساعت 9:39 نويسنده  | آرشیو نظرات

44راستشو بگم ؟

امشب خيلي يخ بودم . خيلي. اصلن گرم نميشدم. دلم ميخواست يكي بود ميرفتم باهاش شام بيرون .خانـه ي اسپاگتي غذاي ايتاليايي ميخورديم!اما خيلي يخ بود ! خيلي ! كسي هم نبود !

همينجوري مات و مبهوت و يخ زده نشسته ام  كه تلفنم ميزنگد از آهنگش ميفهمم كه همسر سابق جان هست در حال گريه و زاري . حال خودم چندان خوب نيست اين هم حسابي ر ي د بهش! بعدش هم كلن دريافت هاي جالبي دارم از اطرافم. ميداني اين اشتباه من هست كه شاخك هايم خوب تكان ميخورند و همـه چيز را حس ميكنم . بعد نميدانم چطور باز تحمل ميكنم . ميگذارم بـه حساب …. نميخواهم بـه خودم توهين كنم اما خودم شعور خودم را ميبرم زير سوال گاهي! شبها اصولا اين شكلي ست . يكي بايد بيايد يك بلايي سر من بياورد شبها که تا مغزم اينقدر كار نكند . چكشي چيزي بكويد توي سرم . همـه چيز شبها سخت و پيچيده ميشود . صبح باز ميگويم اصلا مـهم نبود كه . حس ميكنم اتفاقهاي بد دارد ميافتد. حسهاي بي اعتمادي دارم . حسهاي توطئه دارم. حسهاي منفي! خيلي هم خسته ام . ميروم بخوابم . اميدوارم باز كابوسم شما دو که تا نباشيد . خواهش ميكنم برويد از ذهن من بيرون . خواهش ميكنم . خسته شده ام . خيلي خسته . نميشود خواب روزهاي قشنگ را ببينم ؟ يا خواب نوازشـهاي مـهربانانـه؟ چرا همش كابوس؟ نگران نيستم امشب هم ميگذرد فردا صبح باز زندگي زيبا ميشود!

+ تاريخ شنبه هفدهم بهمن 1388ساعت 23:14 نويسنده  | آرشیو نظرات

43غصه كه ميخورم»به خودم » ميگم

چيزي نيست بخاطر پر* يوده

بغض كه ميكنم و اشكام ميخواد بياد ميگم نيان

چشمام اما ميسوزه

ميگم چيزي نيست بخاطر ريمله!

پ.ن 1: با اينكه نيستم اما يه حس مارمولكي خاصي بهم دست داده!

پ.ن 2: مردي هست آيا كه نپرسه » شدي يا نشدي » يعني خودش بفهمـه؟! گمون نكنم !

پ.ن3 : از غصه خوردنـهاي بيخوديم كلافه شدم .داستاني كه ناراحتم ميكنـه تمومي نداره بايد تمومش كنم . دارم از درون متلاشي ميشم !

پ.ن4: راس ميگي اگه همش بهم زنگ ميزنـه و بي جواب نميذاره بخاطر عذاب وجدانـه كه ده سال چي سرم آورده …و الا همـه همينجورين! اصلا دوست داشتن كيلو چنده دلم خوش بودا!!!!!!

+ تاريخ شنبه هفدهم بهمن 1388ساعت 20:56 نويسنده  | آرشیو نظرات

42يادت باشـه! 

خيلي چيزها رو نبايد حرفشو زد

نبايد حتي فكرشو كرد

فقط بايد بذاري خودش بياد و بره

يادت باشـه بعدشم نبايد حرفشو زد

يا فكرشو كرد

اصلن مگه راجع بـه همـه چي بايد حرف زد ؟

+ تاريخ شنبه هفدهم بهمن 1388ساعت 17:3 نويسنده  | آرشیو نظرات

41از يادداشتهاي سفرم : 

شنبه

ساعت ده صبح بود . بـه نقطه اي فرمان ماشين كه نور خورشيد را منعكس ميكرد خيره شده بودم . توجهي بـه درازي اتوبان نداشتم .چهار فصل بي انتهاي ويوالدي گوش ميكردم  و فكر ميكردم …به تمام شدن …. بـه انتها ….

پ.ن1 : نميخواهم بدبخت و بيچاره باشم . از ناله و زاري متنفرم .

پ.ن2: بايد بـه ترسهايم …و تابو هايم غلبه كنم . بايد رها تر باشم …آزاد تر …مثل پرنده …

پ.ن۳ : بـه  این آهنگ گوش کنید . این آهنگ این روزهای من است.مـیخواستم بگذارمش روی وبلاگ اما  پرشین گیگ اپلود نمـیکرد.

پ.ن۴: من بـه خرگوشی خوشبخت مـیمانم این روزها . مـیجهم اینور و آنور با شادی و مـیخندم  و آسمان و زمـین برایم زیبا و بهاری هست . نکند اندوهی سر رسد از بعد کوه .

+ تاريخ شنبه هفدهم بهمن 1388ساعت 14:52 نويسنده  | آرشیو نظرات

40گاهي فكر ميكنميك نفر آدم خوشحال

بهتر از سه نفر ناراحت نيست؟

بيا يه كاري كنيم

حداقل يكيمون خوشحال باشـه ….

ميشـه ؟

(خودم ته دلم ميگم نميتونم . حتما دو نفر ديگه هم ….)

+ تاريخ جمعه شانزدهم بهمن 1388ساعت 1:1 نويسنده

39تو بـه من آموختي 

كه حتي بـه خودم

و بـه چشمانم هم

اعتماد نكنم!

+ تاريخ پنجشنبه پانزدهم بهمن 1388ساعت 14:16 نويسنده  | آرشیو نظرات

38تمام 

دنيا را

بــا آن

بوسه

هايت

متعدد

پشت

گردنم

عوض

نميكنم

+ تاريخ چهارشنبه چهارده�
� بهمن 1388ساعت 18:25 نويسنده

37

رفتم و برگشتم. تمام زندگيم را دوره كردم و برگشتم. رفته بودم خانـه ي مادر و ي كه سالهاس مرا و زندگي مرا ميشناسند . روزهاي زيادي درون كنارشان بوده ام . همراهشان گريسته و خنديده بودم . با هم نشستيم هي دوره كرديم . هي بررسي كرديم. گاهي از ياداوري آن همـه سختي عذاب كشيدم . گاهي بـه ياد خاطرات قشنگمان خنديديم .وقتي ميبينم تمام كساني كه وارد ريز ماجرا ميشوند بـه خصوص كساني كه او را هم خيلي خوب ميشناختند  …به اين نتيجه ميرسند كه جدايي خيلي خيلي كار درستي بوده براي من …خيالم راحت ميشود سبك ميشوم . پرواز ميكنم . حس ميكنم بـه خودم خدمت كرده ام . بزرگ شده ام ….

اينكه گفتم ديگر نميروم …هنوز هم سر حرفم هستم … من ظرفيت تهران و شلوغي هايش را ندارم . آلودگي اش چشمانم را ميسوزاند .نفسم تنگ شده بود اين روزها و در نميآمد …شايد هم بخاطر استرسي بود كه بـه دوش ميكشيدم . بـه هر حال كشيدن چمدان اين طرف و آن طرف و از اين مترو بـه آن مترو …و ساعتها توي متروي كرج گذراندن كار آساني نيست برايم . حس ميكنم آب شده ام ديگر. باز هم لباسهايم دارند گريه ميكنند توي تنم . آخر از سايز 36 كمتر كه پيدا نميشود ديگر ….ديشب توي قطار روي آن تخت معلق آن بالا وقتي كه خواستم شلوارم را عوض كنم و لباس خواب بپوشم يك هو حس كردم پاهايم اندازه پاهاي بچه شده …لاغر و باريك … هم قطاريهايم هم هي عكسهايم را كه ميديدند ميگفتند : واي چاق بودي چقدر خوشگلتر بودي ….يكي از آنـها هم وقتي سرم پايين بود و توي كيفم دنبال چيزي ميگشتم با دوربين موبايلش ازم عكس گرفت!!!! نميدانست آن چراغ سفيد روشن ميشود ! من هم بـه روي خودم نياوردم . حرفشم را هم نزدم …ديگر آن قيافه زار و بيحال چه هست كه آدم برايش تعصب هم بـه خرج بدهد ! اين زنـهاي توي قطار هم طبق معمول داستان زندگي هايشان را تعريف كردند و وقتي بـه من رسيد هر سه شان با چشمان گرد واه و واه و چيش و چيش ميكردند و قيافه هايشان را درون هم ميبردند و هي ميگفتند: خوب كردي جدا شدي …هيچ زني تاب نميآورد شوهرش هي از س ي نـه و با س ن و زنـهاي ديگر درون حضورش تقدير كند …نكند برگردي ها …نكند خام شوي ها …تو مطمئن باش جاي ديگري سرش توي آخور بوده و الا هيچ كسي اينطور زني را طلاق نميدهد …برنگردي ها …خودم ميدانم كه برنميگردم . تازه دارم زندگي ميكنم ….

خيلي جالب هست . ميداني چه ؟ اينكه همـه زنـهاي بالاي 40 سال …كه که تا بحال با من حرف زده اند بدون استثنا عقيده داشتند كه همان موضوع رختخواب آنقدر بزرگ و بغرنج بوده كه براي جدا شدن كافي باشد بماند رفيق بازي و عر ق خوري و بددهني و هزار كوفت و زهرمار ديگر  …حتي آن زني كه درون حكم مادر بود هم براي من هم براي همسر سابقم …هماني كه خانـه اش بودم اين چند روز …هي ميگفت: حق هست كه حالا بـه خودت نشان بدهي كه هيچ سرد و مريض هم نيستي و هي غير مستقيم ميگفت كه من عذاب وجدان نداشته باشم كه كجا ميروم و با كه مي روم .اي بابا خودشان هم آدم هستند ديگر .

چقدر ساده دنيا چشمـهايي را كه ده سال كور بود باز ميكند . آه يادش بخير روزي باور قلبي ام بود كه تنـها مرد زندگيم درون دنيا يگانـه است.و هيچكس آغوش او و محبت او و بوسه هاي او را نخواهد داشت .امروز بـه آن خيال باطلم ميخندم .

پ.ن 1: اين شالگردني كه با خودم سوغات آورده ام بوي عجيبي ميدهد . بويي كه شايد ديگر هيچوقت تكرار نشود.هي بو ميكشم ميترسم بپرد و يادم برود . كله ام را فرو ميكنم و نفسهاي عميق ميكشم.بوي عجيبي است…..

پ.ن2: چند روزي فرصت دارم. براي يك كار بزرگ.تا حالا نتوانسته ام. اين دفعه بايد بتوانم . بايد بتوانم روحم را از يك سري منفي ها رها كنم . بايد آزاد بشوم. آزاد و خوشحال . اينطوري زندگي زيبا تر هست مگرنـه؟

پ.ن 3: بـه خودم از دور نگاه ميكردم . مثل فيلمـهاي سينمايي شده بود . داستان من از هر سريالي پرماجراتره.خيلي جاها بايد چشمامو ببندم …و ديگه نبينم .

+ تاريخ چهارشنبه چهاردهم بهمن 1388ساعت 10:26 نويسنده  | آرشیو نظرات

36خب راستش ديروز خيلي عصبي و داغون بودم . حس بدي داشتم. برنامـه ريزي هايم بهم ريخته شده بود. حالم خوبه. همـه اون ناراحتي ها از بين رفته. تمام بدبختي كشيدنم بـه ……….. ميارزيد. حالا ما تحريم شديم از نوشتن بعضي چيزا. خودتون از هوشتون استفاده كنين نقطه چينو پر كنين 😉+ تاريخ یکشنبه یـازدهم بهمن 1388ساعت 11:7 نويسنده | آرشیو نظرات

35 سرگردون«من بـه بی سامانی

باد را مـیمانم»

توی یک شـهر غریب ،تنـها ،آواره، هزينه سالاد الويه براى 300 نفر سرگردون، پریشون !

هیچوقت اینقدر مستاصل و بدبخت نبودم!

جایی هم نیست کهبخزم و به حال خودم بمـیرم حتی!

دیگر قدم بـه این شـهر بیرحم نخواهم گذاشت!

+ تاريخ شنبه دهم بهمن 1388ساعت 11:51 نويسنده

34

بار و بنديلم را مي بندم

چه حس خوبي دارد . ترك كردن شرايط حاضر و رفتن بـه سوي اتفاق هاي جديد. حتي اگر اتفاق خوبي نباشد. حتي اگر بداني سخت هست . قرار باشد كلي آواره و حيران شوي. كلي لبهايت را با دندانت تكه تكه كني . كلي كارهاي گنده گنده بزرگتر از دهنت انجام دهي . كلي چمدان سنگينت را بكشي طوري كه هر كسي نگاه كند بگويد: آخي …گناه داري كه …چقد زور ميزني … بروي بـه سوي سرنوشت. بخواهي براي خودت كاري كني. هميشـه همينطور است. چمدانم سر دوشم است. آواره و سرگردانم. از قديمـها هر كسي كمي اهل دل بود بـه من ميرسيد ميگفت : تو پاهايت روي زمين نيست. حالا ببين ! واقعا نيست. هي قدمـها را برميدارم. همين كه قدم برميدارم خوب هست .يعني هستم . هر چند آن طور كه ميخواهم نشود . شايد هم خيلي وقتها بهتر از آنچه ميخواهم بشود.كسي چه ميداند بهتر بود يا بدتر . كسي چه ميداند سرنوشت من غم انگيز هست يا هيجان انگيز . فقط ميدانم برايم سنگين بوده اين همـه . و يك تنـه جنگيده ام. و يك تنـه همـه بارها را كشيده ام بـه دوش از كوهها بالا رفته ام. حالا ديگر برايم مـهم نيست اتفاقي كه ميافتد خير هست يا شر خوب يا بد . فقط بايد بيفتد. من بايد بگذرم. بايد بروم.گذر كنم. نبايد بايستم. اگر بايستم سنگيني بارم بيشتر خمم ميكند.بايد هميشـه درون راه باشم. همين قطار كه مرا آرام ميكند بهترين هست براي من. هميشـه بايد توي قطار باشم .از اين طرف بـه آن طرف. دنبال چه ميگردم؟ مثل بچه هاي ساده ي كم فكر  هي ميگويم : خداي من بهترين است. بهترين ها را براي من ميخواهد. ديگر نگاه نميكنم بـه آن همـه بي رحمي هايش با من . دلم را خوش ميكنم كه بين آنـهمـه زجر و سختي و اشك سهمي هم از شادي و رسيدن و عشق داشته ام. سهمي هر چند كوچك. من سرنوشت غمگيني دارم .من پوست كرگدن پيدا كرده ام .من دارم تبديل بـه يك ! نميدانم چه! ميشوم. اتفاق هاي بدي درون من ميافتد . من سنگ شده ام و سياه . خوشحالم. براي همين ها كه دارم . از هيچي خيلي بيشتر هست هر چند زياد نيست . نميگويم باخته ام . نـه نباخته ام. فقط نميدانم چرا تمام راههايم پر از پيچ هست . پر از گره . من با گره ها زاده شده ام . با مانع ها و حصار ها . و تمام زندگيم صرف پاره كردن و شكستن شان ميشود . من راضي ام. اين سرنوشت من بوده . اميد دارم . بـه فرداها. بـه روزي كه سهم من كمي بيشتر از آنچه که تا بحال نصيبم شده باشد ….اما امروز  بـه حداقلها هم دلخوشم . چاره اي ندارم ديگر!

+ تاريخ سه شنبه ششم بهمن 1388ساعت 22:34 نويسنده  | آرشیو نظرات

33

امشب دل من مونس و همدم نداره

واسه ي اين همـه درد حتي يه مرهم نداره ….

آهنگ «همدم » مـهشاد و رضایـا

روزهاي من ميگذرند . گاهي فقط با يك آهنگ.گاهي با يك دلخوشي ساده .روزهاي من ميگذرند. امشب اين آهنگ «همدم » رضايا را همش گوش ميكنم .بعد سعي ميكنم كلي فكراي خوب كنم . بـه روزهاي قشنگ.بهترين كاري كه بتوانم براي خودم كنم اينـه كه گذشته رو فراموش كنم . سعي كنم بـه خاطرات بد فكر نكنم . سعي كنم بـه دنياي پيش رو فكر كنم.به بـه چه قشنگ.ياد «تو»  بيفتم و كلي حساي خوب بگيرم! فكر كنم كه چقدر لحظه هاي خوب داشتم با تو ! لحظه هايي كه من انتخاب كردم.اراده كردم . براي بدست آوردنش تلاش كردم . و بدست آوردم. قشنگي لحظه هاش يه جوري هست كه قابل مقايسه با هيچ كس و هيچ قشنگي ديگه اي نباشد! گاهي وقتها خودم هم خنده ام ميگيرد از اين فكرم . اما هست. اينكه مطلقا فكر ميكنم امكان ندارد هيچ كسي اين حسها را بـه من بدهد جز تو . و امكان ندارد هيچوقت هيچكسي ديگري مثل تو باشد و اين حس مخص�
�ص را بـه هيچ كسي نخواهم داشت.هيچكس » تو » نخواهد بود . و فكر ميكنم كه بايد لحظه هاي قشنگم را غنيمت بدانم و براي سالها ذخيره كنم . چون معلوم نيست که تا كي باشد. معلوم نيست با اين وضع چقدر خودم طاقت بياورم .تحملش سخت هست آخر. تصميم گيري براي من كار سختي نيست اما اينجا توي اين يك مورد من گير ميكنم . زجر ميكشم و لذت ميبرم.تا جايي كه توان داشته باشم ادامـه ميدهم. يك جوري كه هيچوقت فراموشم نشود . و دلم خوش باشد بـه همين.اين نوشته ها يادتان باشد و سالهاي بعدي كه بيايم و بگويم ديدي راست گفتم .هيچكسي مثل اين نبود . نـه اينكه كسي نباشد . حس من هست كه ديگر نسبت بـه هيچكس اينطور نخواهد بود. ميداني كه اولين ها هميشـه مقدسند. اين » تو » براي من درون حكم اولين است. اوليني خيلي شيرين.شيرين پر از طعم گس بوسه و آغوش و خواستن. من خواستم ….و رسيدم ! خيلي زيباست كه من اگر همين لحظه بميرم آرزويي ندارم ! واقعا ندارم . ندارم . و هيچ چيز ديگر مـهم نيست!

+ تاريخ سه شنبه ششم بهمن 1388ساعت 18:43 نويسنده

+ نوشته شده درون ;شنبه 17 بهمن1388ساعت;13:9 توسط;کتی; |;




[آهنگهاي مورد علاقه | Things To Live For هزينه سالاد الويه براى 300 نفر]

نویسنده و منبع: lili |